-
گاهی وقتا...
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 09:37
اینجا شنیده ام که دلم درد می کشد بر روی بوم، خاطره ای زرد می کشد اینجا، هوای حیرت من بیش گشته است شاه دلم، به دست تو کیش گشته است مهجور
-
مرده گی کردن...
شنبه 8 تیرماه سال 1392 18:03
مرده گی کردن چه سخته زندگی کردن وقتی که دقیقا از زنده گی و زندگی کردن و زنده موندن و زنده بودن خسته شدی! چه سخت و زجر آوره وقتی باید ادای زنده ها رو دربیاری ،در حالیکه مدتهاست که مردی و مدتهاست که دیگه خونی در رگهات جریان نداره!مدتهاست که از این عالم جماد بیرون رفتی و پر زدی و دیگه به این جمود و نخوت و روزمرگی تعلقی...
-
سلام خانم آنگ سان سوچی...
شنبه 8 تیرماه سال 1392 17:48
سلام خانم آنگ سان سوچی!این یه نامه از طرف یه نویسنده مسلمان به شماست!مسلمانی که شانس آورده و هر جایی به غیر از کشور شما به دنیا اومده!شاید اگه این نامه رو یه سری از هموطنای خودم بخونن ، یه سری از هموطنای من که مدتهاس به خاطر شیطان صفتی عده ای دیگر ، از دین بری شده اند، به من طعنه بزنن و مسخره م کنن! اما برام مهم نیست!...
-
برای تو...
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 12:01
شرح این حادثه را از که بپرسم ،درویش؟! گفت: برخیز و برو ،اهل طلب را تو ببین...! مهجور
-
تو که رفتی...
یکشنبه 19 خردادماه سال 1392 12:29
تو که رفتی همه دنیا مُردند!! من ابا دارم از اینکه روزی تو نفهمی که من عاشق بودم! تو نفهمی و همه آدمها راز من کشف کنند! من ابا دارم از اینکه تو ندانی که دلم پیش تو بود، تو ندانی که شبم با رخ تو روشن بود، تو ندانی که خدا را پی قد قامت تو یافته ام! تو ندانی که اگر سیرت آدم گشتم، همه از عشق تو بود، همه از لطف صفای دل...
-
هاجرشدن
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1392 09:53
هاجر شدن ...چقدر لحظه لحظه های زندگی سخت و سخت و سخت می شود آنگاه که فقط به ازای تمام دردهایت بودن در کنار محبوب را طلب کنی و ...دیگر هیچ، و همان را هم از تو دریغ کنند و تشنگیت را با به تصویر کشیدن خاطراتت بیافزایند و به برهوتی پوچ و گیج و گدازنده و عذاب آور هبوطت دهند و تو ....وتو ندانی که تنها به جرم خواستن و رسیدن...
-
ما عوض میشیم یا عوضی؟؟؟؟؟؟
شنبه 11 خردادماه سال 1392 00:05
دستهامو تو جیبام تا ته فرو می برم و تا کنار دریاچه ،سلانه سلانه قدم می زنم.حس رها شدن رو دارم...شاید این بهترین حسیه که الان و تو این لحظه می خوام داشته باشم.چیزی که منو از این دنیا بکنه.حسی که حس نبودن رو بهم بده.آخه خسته ام...خیلی خسته ام! یه حس عجیبی دارم...انگاری پوست انداختم...عوض شدم...آره فکر می کنم عوض...
-
دلمان مرد...!
جمعه 10 خردادماه سال 1392 22:50
دلتنگی عصر جمعه را چه کنیم؟ ماهی حوض کوچک دلمان مرد! این غروب پر از گلایه را چه کنیم؟ صبح شنبه ،سحر که آغازد، باز گوییم:انتظار از سر! بت پرستی ز سر گرفته ایم آقا این فراق دل ستیز را چه کنیم؟ مهر خاموشیم لبم را سوخت عشق و داغ و روزمرگی را چه کنیم کاش راه حلی به دست می دادی گم شدن در ره تو را چه کنیم؟؟ مهجور
-
خوش به حال ما...!!!!!!
جمعه 10 خردادماه سال 1392 18:21
هیچکس قدر دل ما را نمی داند...! گر که باران می زند گاهی سرانگشتی به ما...، خوش به حال ما اگر که سقف احساسات ما سوراخ گشته ست و می چکد گاهی نمی از اشک ابر روی دلهای به خون افتاده مان!! خوش به حال ما اگر دیوار خاطرهایمان دارد ترک، دزدکی گاهی شود از درز آن یاد آن ایام جامانده پس دیوار را زنده کرد...!!! خوش به حال ما اگر...
-
دردم!!
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1392 08:57
گفتم: مرا بخوان، به زبانی که می شود! خواندی: "دردم! به رنگ جنون و سکوت و مرگ! فریاد خواهش یک کودک اسیر، در زیر تیزی یک نیزه ی ستم! هستم؛ چنان که بخواهند بودنم! کز آنچه هست بودن من، رنج می کشند؛سخت می رمند! خواندی مرا صدای شکوه ترانه ها؛ آنجا که درد را پی تزویر می کشند! خواهند خنده زنم، زیرک و ملیح! گویی که شوکران...
-
حج دل
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1392 11:28
دیشب دلم رسید از قبله گاه عشق یک ساک غصه داشت سوغات راه عشق یک دسته گل بغل رفتم به دیدنش گفتم:قبول باد محبوبه دیدنش! یک زهرخند تلخ بر صورتش نشست دلواپسی مرگ بر جان من نشست دل سرسپرده بود دیگر دلی نداشت من مات حج او با قبله ای که داشت...! فاسل.ش
-
به کجا می روم...؟؟
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1392 11:16
_به کجا می بَرَدَم آب روان؟ _به همان جا شاید، که دلم از سر اجبار به میقات برفت! به همان جا که شنید ، سر یار است به مسلخ چو مسیح! به همان جا که به ره دید فتاده ست دلی بی سر و پا...! به همان جا بَرَدَت آب روان که تو افتاده به درگاه نیاز... ناز معشوق خَری...! فاسل.ش
-
دل من...
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1392 09:15
با خودم گفتم که دیگر عاشق عشقی نخواهم شد... وصله کردم پاره های قلب خود قفل سنگینی به درب آن زدم . . . من ندانستم که وقتی باز می گردم به زندان دلم عشق پنهانی خزیده کنج آن من ندانستم که با اینکار خود شدم زندانی عشقی دگر... فاسل.ش
-
مجهول این معادله...!!!
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 08:15
مجهول این معادله اینگونه است که ما جور می کشیم دیوار فاصله بر دور می کشیم حاضر نشسته بر سر درسیم و بی گناه رنج سوال بی جواب ،بدجور می کشیم چوب مقدّر است که دائم به فرق ماست دردی عجیب زآن می پیمانه می کشیم چون لاف عاشقی ز دهانها پرید زود تلخی جبر جدایی به زور می کشیم مجهول این معادله پنهان ز دیده هاست ما جای حل...
-
داستان-آقای کرم-قسمت دوم
شنبه 17 فروردینماه سال 1392 16:50
از نه تا بیمار بستری در آی سی یو، فقط یکی تقریبا هشیار بود.بقیه بیهوش و تو کما بودند.زن جوان تصادفی تاحدی هشیار بود. تمام صورتش باندپیچی شده بود. دست و پاهاش شکسته و تقریبا می شد گفت که پاک داغون شده بود. کرم هر وقت به این زن می رسید احساس اندوهی بی نهایت برای او در دلش داشت.آقای کاشفی پرستار ترک بامزه ای بود که با...
-
داستان-آقای کرم-قسمت اول
شنبه 17 فروردینماه سال 1392 09:00
«آقای کَرَم» قسمت اول ****** آهی کشید و از داخل اتاق رییس بیمارستان بیرون آمد و در را پشت سرش بست. لحظه ای ایستاد و مردد به اطرافش نگاه کرد. سوار آسانسور شد و به طبقه همکف رفت. صدای آژیر آمبولانس از دور شنیده می شد."لابد بازم مریض اورژانسیه!" شیفت کاریش تمام شده بود. به طرف اتاق رختکن رفت تا لباسهایش را عوض...
-
آخرین خاطره سال نود و یک من!
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 17:20
فقط هشت روز تا پایان سال باقی مونده بود. مثل همه، ما هم در تدارک برای پیشواز سال نو بودیم. اونروز بعد از نزدیک به چهل روز،خندیده بودم.دور هم جمع بودیم و کلی بگو بخند داشتیم و حرفای خوب و انرژیای مثبت و مهربونیای فراموش نشدنی! بعد از اینکه مهمونا رفتن، همسرم ازم خواست برای خرید بیرون بریم.منم موافق بودم.بلند شدیم و به...
-
ذبح دل کردم...چراغانی کنید!
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1391 16:29
دل به درد آمد مرا یاری کنید گاهی از نو با من عیاری کنید ذبح دل کردم،چراغانی کنید بار دیگر این مرا فانی کنید شیشه جانم شکست و دود شد مُهر معشوقه زجان نابود شد کاش این عشقم مرا سوزانده بود جانمازم در دلم جامانده بود قبله گاهم بی نشان از یار گشت شهسوار قصه ام بر دارگشت نیک می بینید کز اسب افتاده منم آن شکسته بال و پر...
-
قلم توتم ما است...
جمعه 11 اسفندماه سال 1391 13:55
«...قلم توتم من است،توتم ما است، به قلم سوگند،به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند،به رشحه خونی که از زبانش می تراود سوگند،به ضجه های دردی که از سینه اش برمی آید سوگند...که توتم مقدسم را نمی فروشم،نمی کشم،گوشت و خونش را نمی خورم،به دست زورش تسلیم نمی کنم،به کیسه زرش نمی بخشم،به سرانگشت تزویرش نمی سپارم،دستم را قلم...
-
تکرار تاریخ...
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 21:34
می گویند کل تاریخ هیچوقت تکرار نمی شود، اما جزییات آن چرا؛تکرار شدنی است. خیلی از جزییات تاریخ تاکنون تکرار شده است. این دلیل خیلی از پیشگوییهای سیاسی،اقتصادی و حتی فرهنگی اجتماعی است. جامعه کنونی مانیز الان به نقطه ای رسیده است که قادر به پیشگویی در مورد آن می شویم.جایگاهی که اندازه نوک پایی تا پرتگاه سقوط فاصله...
-
شعر بی قافیه ....
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 16:34
شعـــــر بـی قــافــیه ای بایــد گــفــت کاش می شد روزگاری ،زیر باران نفس گیر بهار،عکس حیران گلی زیبا را می دیدیم، وبه جای چتر ، دوش حیرت می گرفتیم.خیس عطر نفس یار می شدیم و امتحان می کردیم، شاعر شدن بی قافیه را! من ندانم که چرا فرد سیاسی روزی ،پابرهنه به درون دل خود گام نبرد، و چرا بازیگر،حین خندیدنش با یک کودک، آن...
-
...سلام دلتنگی...
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 16:29
ای تو مشتاق تر از من به خودم کاش یکبار به رویا به کنارت بودم جمعه ها آمد و رفت و دل ما خو بگرفت به ندیدن هایت...
-
رزمنده قلم به دست دارد....
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 23:47
رزمنده قلم به دست دارد... رزمنده قلم به دست برخاست شعر شب عاشقانه ای خواست مفهوم کنایه را نفهمید ایهام و صنایع را نمی خواست یک بیت غزل ز عشق سر داد یکباره نهان خویش پر داد داد از قلمی شکسته سر داد مشتی غزل و قصیده بر باد! این بار سخن زتیشه می گفت از داغ و ستم به ریشه می گفت از ظلمت شهر قصه سازان از دشنه به دست ،قلم...
-
مرا باور کن...
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 13:55
یاد من باش و مرا باور کن؛ گر چه فریاد سکوت دل من خاموش است لحظه ای ساکت باش ریزش اشک پریشان مرا باور کن به تو محتاجم و این راز من است شادی عشق فریبای مرا باور کن لذت خاطره یک رویا نیست یاد دیروز و اقاقی و دل تنگ مرا باور کن؛ فاسل.ش
-
چشم براه!
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 10:31
مستم ازین جام خطرناک عشق سوخته ام در طلب خاک عشق داغ دلم را نکند فهم کس درد من این است و نگویم به کس سر به ثریا زده فریاد دل هیچ نبینی نفسی پاکدل مست به فتوای دلش عاقل است هر که نداست بدان جاهل است جمله درین حلقه به گل گشته ایم کاش ببینی که چه سرگشته ایم در ره تو خواب و خوراکم بشد دل که زکف٬طاقت جانم بشد اشک دمادم که...
-
سوگنامه شین آباد!!
جمعه 24 آذرماه سال 1391 22:50
دخترک مرد!تو دانی که چرا؟ پشت خود کرد چنین سرد به سرا؟ صورتش سوخت زآتش ،زچه رو؟ یا که دختر بُد و پوشش نه به رو؟ آتش از نفت چنان شعله گرفت و سوزاند؟ یا که غیرت بُد و مَه را سوزاند؟ آتش از جان بخاری زچه رو شعله گرفت؟ داغ بر لب زد و رخ ها بگرفت ! شاید آن رخ که گرفت روی پریچهر نبود دخت پروین بُد و بر تارک او شعر نبود شاید...
-
خون خدا
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 01:25
گفت:ماهیها چرا خونین شدند؟ از چه دریاها چنین خون می خورند؟ شهد گلها از چه سمی گشته است؟ از چه رو دیوانه ،عاقل گشته است؟ گفت: این نیرنگها از بهر کیست؟ اینهمه تزویر و زور از بهر چیست؟ از چه جای نان ،آجر در کف است؟ حرف حق گفتن،زبان اندر تف است! از چه ماران حلقه دام دلند؟ یاوران حق ،مشتی بیدلند خاک ازین ماتم به خون افتاده...
-
یا حسین
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1391 00:02
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
-
سلام بر محرم
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 23:59
در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد. ع.ش
-
شرف بی شرف!!
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 10:14
چیزی به نام قلم تیر می کشد در انتهای سینه دل آژیر می کشد فهم نفهم زمان جیغ می کشد بر صورت تعقل ما تیغ می کشد نام شرف نهاده اند روی مکتبش این واژه درد را پی تکبیر می کشد مشتی اراذل و مفتی جامانده اند به صدر گاهی قداست است که به زنجیر می کشند یک یک چو چیده اند جوانان سرزمین پیران این دیار را پی تابوت می کشند اینجا هجوم...