هاجرشدن

هاجر شدن






...چقدر لحظه لحظه های زندگی سخت و سخت و سخت می شود آنگاه که فقط به ازای تمام دردهایت بودن در کنار محبوب را طلب کنی و ...دیگر هیچ، و همان را هم از تو دریغ کنند و تشنگیت را با به تصویر کشیدن خاطراتت بیافزایند و به برهوتی پوچ و گیج  و گدازنده و عذاب آور هبوطت دهند و تو ....وتو ندانی که تنها  به جرم خواستن و رسیدن به مرحله طلب، به این عذاب گرفتار آمده ای و به این  مرحله نائل گشته ای! مرحله ای که معشوق را نشانت داده اند و پرده از رخ دلفریبش برانداخته اند و تو بی حجاب ،جلوه جمال یار را دیده ای... و بعد...بعد  دیوانه شده ای ! تشنه ای! گرسنه ای...لبانت خشک و تفتیده گشته اند و جگرت ترک خورده و دلت چون آتشفشان می جوشد و در کالبد تنگش می خروشد و غلیان می کند و سر به میله های تنگ قفسش می کوبد و هوای فرار و پرواز دارد و ...و ....

جوابت نمی دهند و تنها سکوت آزاردهنده کویر است و سکوت است و کویر و موج سرابی از دور و حرارتی که از کف کویر بر می خیزد و هرم داغ فضا!همین! و فقط همین است و همین!

نگاهت می کنند و جوابت نمی دهند و تو...دیوانه می شوی...می دوی و دیوانه وار فریاد می زنی و هاجر می شوی...!آری! هاجر می شوی! از درون به بیرون هجرت می کنی و از بیرون به درون!با پاهایی برهنه و بر کف کویر مذاب می دوی و هفت بار طی طریق می کنی از درون به بیرون و از بیرون به درونت!هجرت از خودت به خودت،هفت بار ،هفتاد بار...!

زمین دلت رنگ خون به خود می گیرد...از زخمهای کف پایت...

همان دم است که می فهمی شاعر شده ای...بلور های قافیه و غزل متبلور شده اند و لبریزت می کنند از ابیات ...لبریزت می کنند از  شعر و حس و سخن...و ترک می خوری !تمام وجودت ترک می خورد و تو...بیرون می ریزی...تو از دورن به بیرون می تراوی و فوران می کنی و امواج شعر و شعورت کویر را سیراب می کنند .کویر، دفترت می شود...و تو می شوی متن کویر...متن دفترت!


و تازه آنوقت که تو و کویر ،یکی می شوید ...روحت را از تو می گیرند و از او جدایت می کنند و  برت می گردانند! به چیزی  به نام شهر، زندگی، خانواده، مدنیت، جامعه، تمدن،هزاره سوم،...!باز هم گم می شوی و گیج و گیج و گیج و ...گیج! اینهمه برای چه؟! و کیست در این برهوت حس و شعر و شعور ، تو را بفهمد...و دریغ از جرعه ای آب حیات در این وانفسا!اینجا همه چیز هست، جز زندگی!

می بینیشان که به نام زندگی ،مردگی می کنند و می فهمی که تازه آندم که سرازیر در گور خویش می شوند ، به زندگی باز می گردند و می فهمی که دریغ !این را نمی فهمند...می بینیشان که تو را دیوانه می پندارند و افسرده می خوانندت و نصیحتت می کنند که: چرا از زندگیت لذت نمی بری و مگر چه کم داری و ناشکری چرا؟!!!! و تو ...گیج می شوی و حزنی غریب سراسر وجودت را فرا می گیرد و نمی دانی که به کدام زبان باید به این ها بفهمانی که روحت جایی جامانده و دلت را در کالبدی دیگر وانهادی و این که هستی در واقع نیستی! نمی دانی که چطور به این ها بفهمانی که این که زندگی می نامندش، زندگی نیست و تو زندگی را جایی دیگر  و با طعمی دیگر تجربه کردی و به جرم عاشقی تبعید شده ای!به جرم عاشقی باید این دوری ها را تحمل کنی و دلت می خواهد فریاد کنی که این زندگی نیست...!می فهمی که اگر فریاد هم کنی نمی شنودت!می فهمی که باید سکوت کنی !پس...دم فرو می بندی!سکوت می کنی و خاموشی پیشه می کنی و دلت را در می یابی...کنج خلوتگه دلت را مامن اسرار ماسویت می بینی...نمی فهمی  که داری بزرگ می شوی.... و تو نمی فهمی که درخت وجودت آنقدر بزرگ شده و شاخسارانت به فلک سرکشیده اند و سایه ساری شده ای برای این نسل دربه در خسته از مردگی کردن های بی حد و حساب،خسته از لاف زدنهای بیشمار و خسته از دورهای باطل...و تو نمی دانی که پناهی شده ای برای این گیجهای مذاب در مدرنیته،مذاب در هزاره سوم، مذاب در سکولاریسم وفاشیسم و ایسم های خسته کننده شان! و تو نمی دانی آنگاه که از  سیاستهای باطلشان دلگیر و خسته می شوند ،از عشق بازیهای مکررشان، از بهم ریختن قوانین طبیعتشان،از فطرت گریزی و شهوت پرستیشان، از خداگریزی و شیطان پرستیشان ....از هم نوع گریزی  و غیر هم نوع خواهی هایشان...خسته می شوند...آرام و بیصدا ودر زیر تابش آفتاب سوزان هزاره،به زیر سایه سارت پناه می آورند و تکیه ات می دهند و خنکای سایه ات، دلهای سردشان را گرمایی  دلپذیر می دهد و تو...این را نمی فهمی!تو در خود سیر می کنی و پناه به دلت برده ای و تو را نیازی به این آوارگان نیست!


کاش از آن بالا ،گاهی نگاهی به این خستگان می انداختی! تا شاید در لابلای این دربه درها،نگاهی آشنا را  می یافتی!نگاهی که  درپی یافتن نگاه آشنایت،آواره گشته و گیج توست!نگاهی خسته و حیران که در پی ات، فرسنگها طی طریق نموده و روزها را از پی تو به تاریکی شبانگاهان سپرده و ماه ها را در پس نگاه خمار تو به دست سالها ! کاش می دیدی این دربه در آواره ات را ! کاش آندم که   

 میخواستی فریاد بزنی، غریوت را سر می دادی تا ببینی کسی هست که گوشش کر نیست و تو را می شنود...تا بفهمی در این برهوت حس و شعر و شعور، کسی هم هست که تو را می بیند و سایه به سایه ات می دود و می دود و می دود و ...هر چه که می دود او را یارای رسیدن به تو نیست...کاش می خواندی تا تو را بخواند !کاش می گفتی تا بفهمی که شنیده می شوی!کاش دست دراز می کردی تا بفمی که دستی  برای گرفتن آن هست! و تو قد کشیدی و دور شدی و دور و دور و دور...

چه کند آنکه آواره ی دل توست...که شده هاجری دگر و تو نمی بینیش!تازه  می فهمم که خدا چقدر هاجر را دوست داشته و هاجروشان را !تازه می فهمم که در بین اعمال حج،شاید سعی صفا و مروه را نزد خدا اجر و پاداشی دگر است... تازه می فهمم ذره ای هاجر را!



مهجور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد