آدمــای بی خیال شهر دور


 یکی بود یکی نبود

 

زیر گنبد کبود

 

دختری نشسته بود

 

دخترک قصه می گفت

 

از دلای بی وفا

 

آدمای بی صفا

 

خونه های بی رفاه

 

مرضای بی شفا

 

...

دخترک هی می نشست

 

لب رود و می سرود:

 

آدمای شهر دور

 

همه اهل ساز و سور

 

روزا اهل زد و بند

 

شبا مهمون وافور

 

...

توی شهر خیلی دور

 

آدمای بی شعور

 

غزلای حافظو

 

می ریزن تو سطلی دور

 

گاهی بی خیال و کور

 

هی می رن دنبال نور

 

ولی غافلن همه

 

که می شن هی دور دور

 

...

دخترک پاشد بره

 

اطلسی گفت که نره

 

شاتره غصه می خورد

 

قاصدک خواست که نره

 

دخترک بازم نشست

 

جیرجیرک با خوشی جست

 

ماهی سرخ تو رود

 

هی می رفت بالا و پست

 

دخترک گیسوهاشو

 

بی خیال مامورا

 

باز می کرد رو شونه هاش

 

شعرای تازه می گفت

 

از تموم بونه هاش:

 

آدمای توی شهر

 

انگاری همه تو قهر

 

جای عشق و عاطفه

 

تو دلاشون پره زهر

 

همه حرفاشون پر از

 

منطق و فلسفه بود

 

جای شعر و عاشقی

 

تو گلوی خــفه بود

 

بحث از مدرنیته

 

همه شونو آپ می کرد

 

وجدانای خـفته رو

 

هی  برند  تاپ می کرد

 

توی شهرشون پر از

 

کلاغای بد صدا

 

جای زنبور عسل

 

ملخای بد  ادا

 

دخترای شهر دور

 

کچلای لات و لوت

 

پسراشون همگی

 

موبلند و گیج و شوت

 

...

اون وسط تو اون دیار

 

یکی بود مست و بی یار

 

توی اون شهر عجیب

 

هی می رفت میون غار

 

مردی از جنس بلور

 

پره درد، اما صبور

 

روزا سیاری می کرد

 

شبا عیاری می کرد

 

نیمه شبها چه غریب

 

با همه یاری می کرد

 

غم تنهاییاشو

 

روی دوش باد می ذاشت

 

بار عشق پنهونو

 

تو دلش هی جا می ذاشت

 

...

اشک دختر می چکید

 

توی آب رودخونه

 

صدفا تو دلاشون

 

مروارید صدتا دونه

 

...

ساحر شوم سیاه

 

پره نیرنگ تباه

 

صاحب دیار دور

 

عقده ای و پست و کور

 

اونو تو چنگ خودش

 

کرده بودش توی گور

 

...

کاش می شد که شاپری

 

می رسید با سروری

 

می شکست طلسم دیو

 

می زدش هی تو سری

 

...

کاش می شد که دلبری

 

مُهر حُرمت نمی خورد

 

پشت عاشقای ناب

 

ضـرب خنجر نمی خورد

 

کاش می شد که عاشقی

 

پای اعدام نمی رفت

 

سر بیگناه دل

 

بالای دار نمی رفت

 

کاش می شد که عاطفه

 

مِـــهر زندگی می شد

 

دیوارای زندونا

 

به نامش خراب می شد

 

...

کاش می شد... اما هنوز

 

شب بودش به جای روز

 

جای خنده و امید

 

تو دلا بود آه و سوز

 

اهالی شهر دور

 

همه بی توان و زور

 

مست و بیمار و غمور

 

می کندن با دستاشون

 

واسه فرداشون ...یه گـــور!!

 

 

ب.مهجور 

زنگی در نهـــایت پررویـــی!!!!

شنیدین بعضیا رو میگن که " طرف با پر رویی زنده س!!!"  الان یکیش منم! واقعا با پر رویی زنده م! باید به یه آدم مثل من چی گفت!؟ اینکه ظرف مدت دوهفته  مورد شدیدترین،سخت ترین ،...امتحان الهی قرار می گیری؛ اینکه تو حساس ترین لحظه زندگیت، محبوبترین خواسته زندگیت رو سر راهت ، یهو میذاره و وقتی حسابی گیج و منگش شدی،...اونوقت یهو میآد و ازت می گیردش و مثلا بهت میگه: "اِ...ببخشین! این سهم تو نیست...مال تو نیست...الان وقتش نیست...اینجا جاش نیست...داریم امتحانت می کنیم... !!!!" و هزار جور از این حرفا و واقعا تو می مونی که این دیگه بی انصافیه!

خلاصه اون دوهفته که آخرش جهنمی شد، بر بنده گذشت...گذشت که می گم با بدختی تمام گذشت!!!هرگز و هرگز و هرگز از خاطرم چنان رنجی پاک نخواهد شد! نتیجه اون دوهفته اینه که یه پنج کیلویی اولش کم کردیم و الانم  دیگه تو یه مدل خاصی از اعتصاب غذا به سر می بریم که  البته در نوع خودش بی نظیره!!( ورژن جدیدشه!!!!!!!!!)

 

خانوم یا آقایی که شما باشین، نیت کردیم از اول اینهفته، بلندشیم و زندگی رو از سر بگیریم و ...خلاصه یه جورایی قاچاقی زندگگگگگگگی رو بگذرونیم!!!پنج شش ماهی بود که آخرین کتابتمونو تحویل یکی از همین بنیادهای دولتی حافظ ادبیات!!  داده بودیم تا در سایه عنایت اونا ، کتاب به زیر چاپ بره !!!  اول اینهفته قرار مدارامونو بعد از اینهمه مدت با رییس واحد ادبی بنیاد مزبور ، گذاشتیم و بالاخره دیروز قسمت شد و رفتیم! خیلی جالب بود، اولش که قرار می ذاشتیم طرف خیلی مشتاق دیدار ما خودش رو نشون داد، اما وقتی رسیدیم نه که جلونیومد،بلکه کتاب بخت برگشته رو هم داخل یه پاکت گذاشته بود و دست مامور دم در داده بود!!!!!!!!( مدل برخورد با یه نویسنده، از نوع ایرونی!! ورژن 2013!!!!!!!!!!)

کتاب رو گرفتم و چون عجله داشتم تا به جلسه ای برسم دیگه به این حواشی فکر نکردم.جلسه م با یکی از تهیه کننده های سینما و تلویزیون و یکی از کارگردانهای فخیم مملکتمون بود. بالاخره با معجزه بهشون رسیدم! ........

.

.

.

.

.***

الان که دارم مینویسم یه شب غم انگیز رو پشت سر گذاشتم و تقریبا گوش شیطون کر یه کم آرومم! آرومم که به فکرم خطور کرده بیام و دردم رو با شمای دوست درمیون بذارم! الان آرومم! اما دیشب حال خوبی نداشتم...دردم رو هم با کسی درمیون نذاشتم، چون  اگه لب باز می کردم ، حداقل پیش دوستای صمیمیم، اونم با سابقه ای که از حال خرابم تو اون دوهفته داشتن، ممکن بود فکر کنن من دارم بدبخت نمایی می کنم!در حالیکه به شدت از این گونه کاراکترها بیزارم ! هیچوقت یه زمانی رو یادم نمی ره که اونقدر شاد و امیدوار و پرانرژی بودم که هر کی باهام ولو برای یه لحظه برخورد داشت، کلی انرژی ازم می گرفت و مدتها خودش رو شارژ می کرد. هنوز هم انرژی دارم و تا خدا هست، منبع انرژی منم برقراره! منتها دیگه دیشب ،زبونم کاملا بسته شده بود! راهی  نداشتم جز اینکه زودتر از معمول به رختخواب برم!قبل از اینکه سردرد کوفتی سراغم بیاد!

 

توی پاکت  حاوی کتابم شش هفت برگ کاغذ بود که نتایج ممیزی! کارشناسای بنیاد مزبور  رو به اطلاع من می رسوند! یه مقدارشو دزدکی تو همون جلسه خوندم و بقیه ش رو هم تو اتوبوس موقع برگشت به خونه!

این دومین کتاب منه که داره برگشت می خوره!تو این چهارسال! بزرگترین ایرادی که تو این چهارسال به نوشته های من گرفته شده اینه که میگن :"عریان نویسی !!" دارم. میگن حدود و موازین شرع و عرف رو توی نوشته هام رعایت نمی کنم! داستانی درام  با رویکردی جدید به بازمانده ای از جنگ و خانواده  او، را به بوته نقدی بی انصافانه کشیده اند و می گویند زنی از خاندان شهید و جانباز این مملکت حق ارتباط با مردان نامحرم و برقراری گفتگوهای آزاد  و داشتن پوششی غیر از چادر رو نداره!!میگن بازمانده های شهدا همگی اهل نمازن و محاله توشون بی نماز پیداکنیم!!!میگن عاشق شدن تو این قشر حرامه و لاممکن!

وخیلی چیزای دیگه!( این رو هم بگم که بنده خیلی به آقایون التماس کردم که بذارین تو یه جلسه حداقل در برابر نقدها، تا جایی که میتونم از خودم،نوشته م و افکار و ایده هام ، دفاع کنم... و متاسفانه چنین اجازه ای رو به بنده ندادن!)

و من موندم با اون چیزایی که خودم دیده بودم، و درقالب داستان به تصویر کشیده بودم و ممیزی های اینا! اصلا با شمای مخاطبم:

مگه غیر از اینه که یه رمان نباید ممیزی جز خواننده های متنوع از هر قشری وهر سطح تحصیلی داشته باشه؟!

چرا باید یه عده از اهالی مدینه ی فاضله ای رویایی بیان و ممیز کتابهای ما باشن! و  من نویسنده چطور میتونم از این به بعد با امیدورای بشینم و بنویسم! منی که تمام عشق و امیدم نویسندگیه ! و یه شاعر و نویسنده مگه چه خواسته ای داره جز اینکه مطالبش به سمع و نظر  مخاطبینش برسه!؟!

 

حالا به معنی سطر اولم پی می برین؟ من الان با پررویی زنده م! دومین کتابم با تندترین نقدها بازگشته و ...مهم نیست!

تنها انگیزه ی زنگیمو ازم گرفتن و ...مهم نیست!

اینکه نویسنده ای چون من که قاعدتا بخش اعظمی از زندگیش با اینکار گذران می شه و حالا با این مکافاتها بر سر راه چاپ آثارش روبرو میشه، چطور میتونه امرار معاش کنه،....مهم نیست!

 اینکه یه اعتقاداتی هم داشته باشی  و سر حرفات هم بخوای باقی بمونی و بعد یه عده رو ببینی با تندروی هاشون قصدی جز صدمه زدن به همون پاره اعتقاداتت ندارن،...مهم نیست!

اینکه بعدش میشنوی تو همین مملکت با وساطت بزرگان، کتابی به رشته تحریر و به زیر چاپ می ره که پر از تابو و رکیک ترین...هاست،...مهم نیست!

اینکه بهت میگن و تکلیف می کنن که عاشقانه ننویس و مثلا اینی که ما بهت میگیم رو بنویس...مهم نیست!

اینکه جلوی چشمات طرح های نویسنده ای بخت برگشته تر از خودت رو میذارن و تو چشات زل میزنن و میگن یکی دوتا کلمه ش رو عوض کن و به نام تو چاپش می کنیم و فیلمش می کنیم...مهم نیست!

اینکه مطمئن می شی با طرحهای قبلی خودت هم یه همچین کاری کردن و جرات حرف زدن نداری چون اصلا حرفت به جایی نمی رسه، ...مهم نیست!

اینکه می بینی بودجه سینمایی مملکت گاهی خرج برنامه هایی میشه که هیچ کدوم از اعضای نسل جدید حاضر نیستن ذره ای از وقتشون رو برای پای اون برنامه نشستن خرج کنن،...مهم نیست!

 

 

اینکه دنیا زندان امثال من و بهشت امثال اوناس،...مهم نیست!

مهم اینه که شبکه های ماهواره ای هنوز پیشتاز در ربایش افکار و اذهان جوان ایرانی هستن!

...

مهم اینه که زندگی برخلاف میل من هم که باشه  هنوز جریان داره و خواهد داشت!و من با پررویی به زندگی و نوشتنم ادامه خواهم داد و داستان بعدیم رو هم خواهم نوشت!بازهم برای چاپشون گامهایی محکم برخواهم داشت! محکمتر از قبل!

 

 

 

ب.مهجور

همچون طبیعت ...من می خروشم...!

همچو طبیعتم...گاهی توفانیم و می خروشم...سر به صخره های ذهن می کوبم و ویران می کنم ، هر آنچه را که تا آنزمان ساخته و پرداخته بودم...چون توفانی خروشان، چون بادهای وزان...همچون سیلابهای ویرانگر، این منم که ویران می کنم و می کوبم و آوار می کنم، خویش را بر سر خویش! تا از نو پی افکنم، این ویرانه های سست عنصر وجود را!

همچون طبیعتم... و گاه در قالب بارانی بهاری در پس بادهایی وزان ظاهر می گردم! باران است که از من می بارد بر ویرانه های پیکرم! باران می شوم و می بارم...و سیلاب من، مرا می برد! تا بینم که روید از کناره هایم، جوانه های سبز امید، ریز و کوچک و...سبز...به رنگ عشقی دوباره و به امید نور!

این من...طبیعتم...! که گاه خشکسالی فرا می گیردم...نه ذره ای باد و نه کوچکترین نسیمی  که بر این تن خسته وزد! خشکی مرا می سوزاند و دریغ از قطره ای باران که این برهوت را لطافتی بخشد!دریغ از ذره ای محبت بارانی که این خسته تن را نوازشی غریبانه دهد...نه..! دریغ  از مهری بی شائبه که بر من بتابد نه تابشی سوزان که تاولهایم را به رخم کشد  و سوزش را ارمغانم آورد!

 

و...گاه  خزانی رنگین بر پیکرگونه ام می نشیند...لباسم می شود و می پوشاندم با زردی هایی به رنگ فراق، با خزانی به رنگ جداییهای تقدیرگونه!   می شوم رهگذر کوچه باغهای برگ فرش در کف پاییزی دلگیر تر از دلم!

طبیعت است که مرا می خواند! می روم به درون تلون رنگهای جامعه ام...می شوم رنگی از هزاران! منهم رنگی می شوم کنار رنگ آن زن مطلقه ، که از تحجر و عصبیت پدر و برادر به تن خیابان پناه آورده است و در آغوش سنگفرش های لخت، مامن می گزیند!

می شوم رنگی  در کنار رنگ آن مرد که رنگ آدم آهنی به خود گرفته و از درد بی احساسی به خود پیچیده و درمانی برای پیچها و مهره های سفت شده و بی روغنش می جوید و نمی یابد!

می شوم  رنگی کنار رنگ بچه های خیابان، بچه های کار...بچه های ما!

می شوم رنگی کنار رنگ آن مادران خسته که از طلوع تا غروب برای لقمه نان  کار می کنند...کار می کنند! چه فرق می کند چه کاری! به من و تو چه چه کاری می کنند! مگر مهم است! مگر مهم است که مادران بیوه شوهر مرده یا مطلقه  بی پدر و پشت و پناه، بی سایه مرد غیرتمند، چگونه و از چه راه به آن یک لقمه نان می رسند تا شکم فرزند دبستانی خویش سیر کنند تا فردا که به مدرسه می رود در انشایش  به راحتی از شغل آینده و رویای دکتری و مهندسی و پول و خانه و ثروت... و برتری علم به ثروت ...بنویسد!شکم دخترش را سیر می کند تا عفیفه ای بارآید...تا مردی از سر عشق بیاید و سایه سارش شود...!برای من و تو چه فرق می کند که چه کاری می کند! من و تو، ما ، لذتمان را از آنها ببریم!و بعد ننگشان کنیم و تفی به پیش پاهایشان بیندازیم و عیبشان کنیم تا وظیفه انسانی خویش  را در پیشگاه خدای پاکیها  ایفا کرده باشیم! خدایی که خدای من و توی  نجیب زاده است نه آن ناشزه ها ی هرزه خیابانی!

آری...رنگی می شوم به رنگ سیلی های برادرانه به زیر گوش خواهری!

رنگی می شوم به رنگ بی تفاوتی من...نسبت به سرنوشت تو...!

رنگی می شوم به رنگ " به من چه!" نسب به زندانیان مهریه...! مردانی که به نیت مهر و محبتشان،قیمت مهرشان را اکنون در پشت میله های سرد زندان،در کنار نگاه سرد زندانبان، می پردازند و روزگار جوانی و عهد شباب را سوی میانسالی ، سوق می دهند!

می شوم رنگی به رنگ هرزگی!هرزگی مردانی که  به طمع لذات شهوانیشان، خلق را فدای حلق وملت رافدای قلت می کنند! آنها که تن مام وطن را به خردترین بهای ممکن می فروشند !

 

رنگ طبیعتم...از اینهمه رنگ گاه لرزم می گیرد و جامه ای سیاه برتن خویش می پوشانم و در غار حجاب خویش می خزم ...و ...گاه گرمای این تلون چنان داغم می کند که به یکباره عریان می شوم و ...دلم ...بارانی می خواهد که خنکای تاولها و جراحتهای سوختگیهایم شود...! دلم آنگاه بارانی از سر لطف حق می خواهد که نگران از خیس شدن در زیر رگبارهای تندش   نباشم...در زیرش برقصم و بگریم و یکسر به رنگ باران شوم.. . رنگهایم شسته شوند و بیرنگ بیرنگ شوم...رگه های باران  بر روی تنم روان گردند و رگ و پی ام گردند و خونم ، باران شود و اشکم...باران!

باران شوم بر این کویر سوخته از داغ اجتماعی که به سراب  روی کرده است! باران شوم بر تن های سوخته از داغی شعور! باران شوم بر داغهای بی صدا از عشقهای خفته در دلهای زنده به گور!

باران می شوم و می بارم بر سرزمینم...بر تن خسته مام میهنم...بر صورت خسته اش که بوسه هزاران نامحرم شوم بدسرشت ،آزارش داده اند!

باران می شوم بر خستگیهای تو...بر خستگیهای ما از این سده های شوم صنعت کور!

باران می شوم بر زردی خاطرات  خود!خیس می کنم دفتر  یادمانهایم را تا جوهر نوشته های بار شده بر سطرهای بیگناه،دفترم را یکرنگ کند و دیگر زخم آن خاطرات ، بر دوش ذهنم، سنگینی نکنند!

باران می شوم بر بستر تنهایی هایم...بر بالشی که  تنها مونس سر پر سودای من است!بالشی که سنگینی  خیالات و آرزوها و دردها و دغدغه هایم را هر شبانگاه ،تا به صبح، بر سینه صبورش ،تحمل می کند و هرگز، جای خالی نمی کند! می شوم باران بر او!

 

 

ب.مهجور

ب...ی...ا...

خانه خالی می شود،زین پس بیا


دل فریبا می شود، زین پس بیا


صد هزاران غیر،یار دل نشد


دل گلستان می شود، زین پس بیا



جان آقا،هجر تلخ است و غریب


نقطه جوش صبر،رنج است و قریب


یک نظر کن با دل شیدای ما


کاخ دنیا خوب مکر است و فریب



مهجور

گـــاهی مــرا ...بخــوان!

گاهـــی مــرا ...بخـــوان!!

 

 

 

 

 

زندگی در جریانه! رئیس جمهور منتخب دیگری بر کرسی ریاست جمهور تکیه زده!آدمهای جدیدی دارن وارد  کادر میشن تا نقش خودشونو بعنوان وزیر بر روی سن سیاست ایفا کنن!

زندگی همچنان در جریانه!خیالمون راحت باشه که بودایی ها امروز هم عده ای بیگناه رو به جرم مسلمون بودن میسوزونن! خیالمون راحت باشه که این سی و سه چهارتا راهپیمایی روزقدس هم کاری از پیش نبرد و صهیونیست ها همچنان با عزمی راسخ تر از دیروز ،مشغول ترور و کشتار و جنایت هستن!

خیالمون راحت باشه که وهابیون،هنوز به ثواب کشتار شیعیان اعتقاد دارن! که آدم  داره آدم می کشه که آدم بمونه!آدم می کشه که تنها بمونه...یا نمونه! آدمی داره به آدمی راهکارهای کشتار جمعی رو یاد می ده  تا آدمی رو از کشتار جمعی نجات بده!!آدم داره ترور می کنه تا با تروریسم مبارزه کرده باشه! فکر می کنم باید خیالمون راحت باشه!

خیالمون راحت باشه که دول متحد و قدرتمند اروپایی به همراه متحد ابرقدرتشون، در پشت در ها و دالان های مخوف هفت در  تو در تو،دست بردار توطئه های مخوفشان نیستند!خیالمون راحت باشه، هنوز سایه مرگ بر کشورهای سیاه قاره سیاه مستدامه!خیالمون راحت باشه، هنوز عدل فرقش به خون نشسته و هنوز...شمشیر براق و زهر آلود ابن ملجم های زمان در تهدید  فرزند خلف علی(ع) است!

زندگی همچنان در جریانه و...خیالمون راحت باشه!مهم نیست که عادت کردیم به دین سوزی!مهم نیست که رمضان گذشت و حرمت این ماه رو رعایت نکردیم! مهم نیست که سم مهلک بی دردی خونمون رو مسموم کرده!مهم نیست که از اذان صبح تا اذان مغرب روزه داری تو تابستون رو مورد ملامت و سرزنش قرار دادیم و از اذان مغرب تا اذان صبح هم شکم چرانی رو به حدی رسوندیم که نیمه های شب درمانگاه ها رو حسابی بیدار نگهداشتیم!

 مهم نیست که بی غیرت شدیم! نه مهم نیست! اینکه همسایمون از گرسنگی شکمش به پشتش چسبیده بود و بخاطر حفظ آبروش بهمون گفت که خوشحاله که رژیم غذاییش جواب داده و حسابی خوش هیکل شده! و ما در درون فهمیدیم که دروغ میگه و...بی خیال از کنار خودش و بچه های رژیم گرفته ش رد شدیم،دیگه مهم نیست!مهم نیست که سر سفره های افطاریمون یه  یتیم، اسیر،مسکین،...راه ندادیم!

مهم نیست که هرزگی می کنیم و اسمشو عاشقی میذاریم، و یا عاشقی می کنیم و هرزگی می پنداریمش! مهم نیست! که اینبار خودمون، خودمون رو محکوم به حبس دل کردیم!که دیگه جرات عاشقی کردن رو در خود زنده به گور کردیم! مهم نیست که هرزگی رو آسونتر دیدیم!مهم نیست که دایره المعارف زندگیمون رو تغییری صدو هشتاد درجه دادیم!

مهم نیست و زندگی همچنان در جریانه! مهم نیست که به حرام در کنار هم زندگی می کنیم و سالهای سال نقاب عفت و غیرت به چهره می زنیم! مهم نیست که حرام رو حلال تصور می کنیم و ...حلال ترین هارو حرام انگاشته ایم! مهم نیست!

مهم نیست که یک روز زندگی می کنیم و صد روز رو به یاد اون یه روز مرده گی!

زندگی در جریانه ولی...من نه!جریان زندگی از دستم خارج شده! حالم بده! ترسو و بزدل تر از اونم که دیگه حتی به خودم...تو آیینه نگاهی کنم! که نگاه کنم و ببینم که عصر تحجر و عرب جاهلی در من روان شده و دارم دختر درونم رو با دستهای خودم...با دستهای دخترانه خودم، به گور می کنم! بزدل تر از اونی هستم که پشت شکسته م رو بتونم صاف کنم و بایستم و توی چشمای خسته از خیسی های شبانه ، نگاه کنم!آره، حالم بده! حالم از من و اونی که توی آیینه داره بهم تُف میندازه بهم می خوره! حالم از مردانگی های نامرد، بهم می خوره! حالم از زیبایی های زنانه م بهم می خوره! حالم از غیرت کور و آدمکش مردانه م بهم می خوره!حالم بهم می خوره و ...زندگی همچنان در رگ زمان، در جریانه!زندگی راحته! زندگی زیرک و رند، ورژن های جدیدش رو هی آپ می کنه و کاری هم به این نداره که یه عده کمی زیر چرخهای مدرنیته ش ، دارن درد می کشن، دارن مرگ می کشن، دارن رنج میکشن!غول زندگی دیگه عاجزتر از اونیه که بتونه نگاهی به زیر هیکل تنومند خودش بندازه!تنها به افقهایی دورتر از دسترس بشر،نگاه داره و پیشتازه فتح قله هایی که شاید هیچوقت دست بشری بهش نرسه!

من...خسته ام!من زنده ای خسته ام! ذره ای خسته و ملول از زندگی شدن!

دستم به دست تو هرگز نمی رسد!

اینجا نشسته ام روبروی دل،

 دیگر دلم به درد دل تو نمی رسد!

گاهی نگاه کن که شبانگاه زنده ام،

گاهی صدا بزن  که دگر انتظار کُشت،

این منتظر نشسته به راه  را!

گاهی مرا بخوان که در این امّت پریش،

بیحال کنج سکوت،معتکف شدم!

گاهی ببین که شیاطین جن و انس،

 برقامت حضور صلاتم ،کمینگرند!

 گاهی شکوه بلند فلات شرق،

اینجا،

 یاسین شده به گوش دل مردمی نفهم!

گاهی ببین که واژه مرا غرق می کند،

سیلاب  بیدلی  چه مرا دفن می کند،

راه نفس کشیدن من تنگ گشته است،

گاهی ببین که هوس   نفع می کند!!

گاهی بخوان مرا به اسم خوش دخترانه ای،

گاهی ببین تو شرم حضور جوانه ای!

گاهی  بزن به ساز خوش زندگی ، ...تو چنگ،

 تا من برقصم و بینی که می شود،

 یکبار عاشقی  کنیم و جوانی ...ز سر شود!

 

 

مهجور