رزمنده قلم به دست دارد....

رزمنده قلم به دست دارد...






رزمنده قلم به دست برخاست

شعر شب عاشقانه ای خواست

مفهوم کنایه را نفهمید

ایهام و صنایع را نمی خواست

یک بیت غزل ز عشق سر داد

یکباره نهان خویش پر داد

داد از قلمی شکسته سر داد 

مشتی غزل و قصیده بر باد!

این بار سخن زتیشه می گفت

از داغ و ستم به ریشه می گفت

از ظلمت شهر قصه سازان

از دشنه به دست ،قلم نوازان!

می گفت:قلم نمی فروشم!

با این علمم همی خروشم!

می گفت: که گر زنی به ریشه

بر فرق قلم،به ضرب تیشه!

با خون سرانگشت اشاره

بر تارک خط  روم نشانه!

می گفت:که هر طلوعین

با غسل شهادتی ز سرعین

من شرط ادب بجای آرم

رو به شرفم نماز دارم

دانم که قلم حریم امن است

با خون قلم وطن در امن است

رزمنده چنین خطاب سرداد

بر بام افق ز شوق سرداد

خون از سر و از قلم همی رفت

فریاد شهید به اوج می رفت

آنان که قلم به خون سرشتند

از شعر و جهاد او نوشتند

از بیت بلند صبح گفتند

از صورت سرخ او نوشتند

از فرق شکافته ی قلم به محراب

از بغض شکسته ای به سرداب 

از بیت دوازدهم به پرده

از آن قلمی که بود برده

از پای به زنجیر قلمها

حصر ابدی پیر علمها

از مرگ غریب سربداران

آن قصه سرخ سبزواران

از کاوه و همت و محمد

پروین و فروغ و شعر سرمد

رزمنده ز اوج  شاد می دید

بیدار، قلم ز نو تراشید...


فاسل.ش

مرا باور کن...

یاد من باش و مرا باور کن؛


گر چه فریاد سکوت دل من خاموش است


لحظه ای ساکت باش


ریزش اشک پریشان مرا باور کن


به تو محتاجم و این


راز من است


شادی عشق فریبای مرا باور کن


لذت خاطره یک رویا نیست


یاد دیروز و اقاقی و دل تنگ مرا 


باور کن؛





فاسل.ش