برای تو...

شرح این حادثه را 

از که بپرسم ،درویش؟!


گفت: برخیز و برو ،اهل طلب را تو ببین...!



مهجور

تو که رفتی...

تو که رفتی همه دنیا مُردند!!






من ابا دارم از اینکه روزی 


تو نفهمی که من عاشق بودم!


تو نفهمی و همه آدمها


راز من کشف کنند!


من ابا دارم از اینکه تو ندانی  که دلم


پیش تو بود،


تو ندانی  که شبم با  رخ تو روشن بود،


تو ندانی که خدا را 


پی قد قامت تو یافته ام!


تو ندانی که اگر سیرت آدم گشتم،


همه از عشق تو بود،


همه از لطف صفای دل خونین تو بود!


آدما مست به من طعنه زنند،


پنجه خشم به رویم بکشند،


ترک این مانده مهبوط کنند،


من قسم خورده ام ای جان دلم،


نکشم دست زتو و خاطر تو!


...

تو که رفتی همه دنیا مُردند


تو که رفتی  همه از کف دادند


هم شعور و دل و دین 


هم فراموش بشد از خاطره ها


رسم خاطرخواهی!


رسم دنیا این است


آن زمان که به لب آب روان منزل بود


فهم بی آبی  و تشنگی و خشکی دل


بر من مشکل بود


رسم دنیا این است


تا که بودی نگهم گیج همه عالم بود!


و دریغ  و همه حسرت بر من مست


که ندانسته بُدم که همه ی هوش و نگاه و روشت


سوی این ناچیز است! 




بیدل مهجور(فاسل.ش)

هاجرشدن

هاجر شدن






...چقدر لحظه لحظه های زندگی سخت و سخت و سخت می شود آنگاه که فقط به ازای تمام دردهایت بودن در کنار محبوب را طلب کنی و ...دیگر هیچ، و همان را هم از تو دریغ کنند و تشنگیت را با به تصویر کشیدن خاطراتت بیافزایند و به برهوتی پوچ و گیج  و گدازنده و عذاب آور هبوطت دهند و تو ....وتو ندانی که تنها  به جرم خواستن و رسیدن به مرحله طلب، به این عذاب گرفتار آمده ای و به این  مرحله نائل گشته ای! مرحله ای که معشوق را نشانت داده اند و پرده از رخ دلفریبش برانداخته اند و تو بی حجاب ،جلوه جمال یار را دیده ای... و بعد...بعد  دیوانه شده ای ! تشنه ای! گرسنه ای...لبانت خشک و تفتیده گشته اند و جگرت ترک خورده و دلت چون آتشفشان می جوشد و در کالبد تنگش می خروشد و غلیان می کند و سر به میله های تنگ قفسش می کوبد و هوای فرار و پرواز دارد و ...و ....

جوابت نمی دهند و تنها سکوت آزاردهنده کویر است و سکوت است و کویر و موج سرابی از دور و حرارتی که از کف کویر بر می خیزد و هرم داغ فضا!همین! و فقط همین است و همین!

نگاهت می کنند و جوابت نمی دهند و تو...دیوانه می شوی...می دوی و دیوانه وار فریاد می زنی و هاجر می شوی...!آری! هاجر می شوی! از درون به بیرون هجرت می کنی و از بیرون به درون!با پاهایی برهنه و بر کف کویر مذاب می دوی و هفت بار طی طریق می کنی از درون به بیرون و از بیرون به درونت!هجرت از خودت به خودت،هفت بار ،هفتاد بار...!

زمین دلت رنگ خون به خود می گیرد...از زخمهای کف پایت...

همان دم است که می فهمی شاعر شده ای...بلور های قافیه و غزل متبلور شده اند و لبریزت می کنند از ابیات ...لبریزت می کنند از  شعر و حس و سخن...و ترک می خوری !تمام وجودت ترک می خورد و تو...بیرون می ریزی...تو از دورن به بیرون می تراوی و فوران می کنی و امواج شعر و شعورت کویر را سیراب می کنند .کویر، دفترت می شود...و تو می شوی متن کویر...متن دفترت!


و تازه آنوقت که تو و کویر ،یکی می شوید ...روحت را از تو می گیرند و از او جدایت می کنند و  برت می گردانند! به چیزی  به نام شهر، زندگی، خانواده، مدنیت، جامعه، تمدن،هزاره سوم،...!باز هم گم می شوی و گیج و گیج و گیج و ...گیج! اینهمه برای چه؟! و کیست در این برهوت حس و شعر و شعور ، تو را بفهمد...و دریغ از جرعه ای آب حیات در این وانفسا!اینجا همه چیز هست، جز زندگی!

می بینیشان که به نام زندگی ،مردگی می کنند و می فهمی که تازه آندم که سرازیر در گور خویش می شوند ، به زندگی باز می گردند و می فهمی که دریغ !این را نمی فهمند...می بینیشان که تو را دیوانه می پندارند و افسرده می خوانندت و نصیحتت می کنند که: چرا از زندگیت لذت نمی بری و مگر چه کم داری و ناشکری چرا؟!!!! و تو ...گیج می شوی و حزنی غریب سراسر وجودت را فرا می گیرد و نمی دانی که به کدام زبان باید به این ها بفهمانی که روحت جایی جامانده و دلت را در کالبدی دیگر وانهادی و این که هستی در واقع نیستی! نمی دانی که چطور به این ها بفهمانی که این که زندگی می نامندش، زندگی نیست و تو زندگی را جایی دیگر  و با طعمی دیگر تجربه کردی و به جرم عاشقی تبعید شده ای!به جرم عاشقی باید این دوری ها را تحمل کنی و دلت می خواهد فریاد کنی که این زندگی نیست...!می فهمی که اگر فریاد هم کنی نمی شنودت!می فهمی که باید سکوت کنی !پس...دم فرو می بندی!سکوت می کنی و خاموشی پیشه می کنی و دلت را در می یابی...کنج خلوتگه دلت را مامن اسرار ماسویت می بینی...نمی فهمی  که داری بزرگ می شوی.... و تو نمی فهمی که درخت وجودت آنقدر بزرگ شده و شاخسارانت به فلک سرکشیده اند و سایه ساری شده ای برای این نسل دربه در خسته از مردگی کردن های بی حد و حساب،خسته از لاف زدنهای بیشمار و خسته از دورهای باطل...و تو نمی دانی که پناهی شده ای برای این گیجهای مذاب در مدرنیته،مذاب در هزاره سوم، مذاب در سکولاریسم وفاشیسم و ایسم های خسته کننده شان! و تو نمی دانی آنگاه که از  سیاستهای باطلشان دلگیر و خسته می شوند ،از عشق بازیهای مکررشان، از بهم ریختن قوانین طبیعتشان،از فطرت گریزی و شهوت پرستیشان، از خداگریزی و شیطان پرستیشان ....از هم نوع گریزی  و غیر هم نوع خواهی هایشان...خسته می شوند...آرام و بیصدا ودر زیر تابش آفتاب سوزان هزاره،به زیر سایه سارت پناه می آورند و تکیه ات می دهند و خنکای سایه ات، دلهای سردشان را گرمایی  دلپذیر می دهد و تو...این را نمی فهمی!تو در خود سیر می کنی و پناه به دلت برده ای و تو را نیازی به این آوارگان نیست!


کاش از آن بالا ،گاهی نگاهی به این خستگان می انداختی! تا شاید در لابلای این دربه درها،نگاهی آشنا را  می یافتی!نگاهی که  درپی یافتن نگاه آشنایت،آواره گشته و گیج توست!نگاهی خسته و حیران که در پی ات، فرسنگها طی طریق نموده و روزها را از پی تو به تاریکی شبانگاهان سپرده و ماه ها را در پس نگاه خمار تو به دست سالها ! کاش می دیدی این دربه در آواره ات را ! کاش آندم که   

 میخواستی فریاد بزنی، غریوت را سر می دادی تا ببینی کسی هست که گوشش کر نیست و تو را می شنود...تا بفهمی در این برهوت حس و شعر و شعور، کسی هم هست که تو را می بیند و سایه به سایه ات می دود و می دود و می دود و ...هر چه که می دود او را یارای رسیدن به تو نیست...کاش می خواندی تا تو را بخواند !کاش می گفتی تا بفهمی که شنیده می شوی!کاش دست دراز می کردی تا بفمی که دستی  برای گرفتن آن هست! و تو قد کشیدی و دور شدی و دور و دور و دور...

چه کند آنکه آواره ی دل توست...که شده هاجری دگر و تو نمی بینیش!تازه  می فهمم که خدا چقدر هاجر را دوست داشته و هاجروشان را !تازه می فهمم که در بین اعمال حج،شاید سعی صفا و مروه را نزد خدا اجر و پاداشی دگر است... تازه می فهمم ذره ای هاجر را!



مهجور

ما عوض میشیم یا عوضی؟؟؟؟؟؟

دستهامو تو جیبام تا ته فرو می برم و تا کنار دریاچه ،سلانه سلانه قدم می زنم.حس رها شدن رو دارم...شاید این بهترین حسیه که الان و تو این  لحظه می خوام داشته باشم.چیزی که منو از این دنیا بکنه.حسی که حس نبودن رو بهم بده.آخه خسته ام...خیلی خسته ام! یه حس عجیبی دارم...انگاری پوست انداختم...عوض شدم...آره فکر می کنم عوض شدم...دیگه اون آدم سابق نیستم...حتی آدم سه چهار ماه پیش یا شایدم نزدیکتر...همین آدم چند وقت پیش...نه ...دیگه اون آدم نیستم....یه وقتایی با خودم فکر می کنم از این آدم جدیده خوشم می آد...فکر میکنم شاید این دقیقا همونی بود که این همه سال  دنبالش بودم...سی و اندی  سال!کم نیست ها!بعد دوباره با خودم فکر می کنم ...نکنه عوضی هم شده باشم...نکنه ؟!آخه دیدی بعضیا می آن عوض بشن ...یهو اشتباهی عوضی میشن!!خوب من از این آدما زیاد دیدم. واسه همینم چشام ترسیده!خیلی هم زیاد!میگم نکنه منم عوضی شدم!از اون آدمای عوضی که نقاب دروغ و ریا و هزار جور کثافت کاری به چهره هاشون می زنن و هزار جور لاف می آن و یه کم که داخلشون نفوذ بکنی می بینی هیچ پخی هم نیستن!

به لب دریاچه که رسیدم، با احتیاط و اکراه، سرم رو سمت آب خم کردم تا نگاهی به چهره خودم بندازم.خواستم ببینم که  یه آدم عوض شده  یا خدای نکرده عوضی شده ، با این تیپ فکری من، چه شکلی ممکنه بشه!می ترسیدم!خیلی زیاد! خوب حق هم داشتم...نگاه کردم...خوب نگاه کردم...اونی که داشت عکس صورتش تو آبی مواج دریاچه به من نگاه می کرد، من بودم...من!عوض شده بودم...اما عوضی نه!

آهی از ته دلم کشیدم و روی چمنها نشستم و زانوهامو بغل گرفتم...فکر کردم به این که چرا این همه  که بر من رفت، عوضیم نکرد...

یاد دلم افتادم...یاد دلم افتادم که مدتهاست در انتظار ، پنجره اش رو روبه یه جاده همیشه سبز گشوده!یاد دلم افتادم که مدتهاست از غائله های درون جامعه کناره گرفته و تو کنج خراب آبادش خزیده وانتظار تو رو داره تمرین می کنه!یاد دلم افتادم که دیگه براش  پست و مقام و زیور و زینت های دنیا رنگ باختن و دیگه فهمیده همه اینا یه بازیه واسه سرگرمیهای پوچ دل!دلم راستی راستی بزرگ شده!قد کشیده قد یه آسمون سکوت،قد یه آسمون حرفای ناگفته!قد یه آسمون زمزمه های زیرلب نیمه های شب!

روی چمنها دراز کشیدم و به آسمون آبی  بی انتها چشم دوختم!چشم دوختم و یاد دلم افتادم که آسمونش مدتهاس دیگه ابریه!مدتهاست خورشیدی بر طاق لاجوردیش نتابیده!یاد دلم افتادم که مدتهاست شمعدونی های لب پنجره ش کز کردن  روی خاک گلدونا!

آهای تویی که کنج تنهایات خزیدی!گفتن باید انتظار رو با تو تمرین کنم!می دونی کی گفتن!؟ همچین همون موقع که داشتم از غرور و بالا مقامی سر به آسمون افتخاراتم می ساییدم...زیر گوشم لیلی وار نام  تو رو زمزمه کردن....درست همون موقع که خیال برم داشته بود که دیگه هیچ لعبتکی نمی تونه خونه دلم رو به بازیچه بگیره!درست موقعی که خالی شده بودم از هرچه غیر!زمزمه بود یا که سیلی تو! نمی دونم!اونروز،رو یادته؟!داد زدی!فریاد فرمان بست نشینی بود در گوش کر من!


بلند میشم و کنار دریاچه قدم می زنم...ساز یادگاریت تو دستامه  و میزنم...به یاد تو!می بینی!اشکی دیگه در کار نیست!آخه این دریاچه با اشکهای من پرشده و لبریزه!


از کنار پیاده رو دارم رد میشم و چشمم به پوسترای تبلیغاتی کاندیداهای ریاست جمهوری می افته.چیزی هست که یاد تو رو واسه من زنده نکنه!؟یاد چهارسال پیش...یاد شور و حالمون...یاد بچگی هامون...با اینکه فقط چهار سال پیش بود، اما بچه بودیم...و بچگی ها کردیم...

و من... و تو...ما بزرگ شدیم....و تو بزرگتر  از اونی که کسی بخواد فکرشو بکنه...نمی دونم الان کجایی؟می دونم که می بینی!

آدما هم عوض شدن...بعضیا فقط عوض شدن و خیلیا هم...عوضی شدن...یه نگاه که بکنی می بینی حتی  جاده ها هم عوض شدن و بعضیاشونم عوضی شدن...یعنی عوضی می رن...یا عوضی می برنت...!یکسر می برنت به ناکجاآباد! این جاده ها خطرناکن...با تو یاد گرفتم که شیش دونگ حواسم به این جاده های عوضی باشه...با تو بزرگ شدم و هوشیار شدم...و فهمیدم...خیلی چیزارو...

با تو فهمیدم که کنج خراب آباد دلم از هر پستی بهتره...و مقام دلداری از هر مقامی برتره!می دونم سخت بود و بیچاره ت کردم تا اینا رو یاد گرفتم...اما سر کلاس جبر و منطق و عشق و فلسفه،تو استادی کردی و من خرفتی!


از گوشه پیاده روی جنوب شهر  این مدینه فاضله ! که رد میشم چشمم به پتیاره ای می افته که داره از حال مستی و خماری وا میره، ولی دست از مداد ابروش برنمی داره!نگاهش می کنم و بهش دقیق می شم...حتی حال و رمق نداره که به نگاهای من کنجکاو، عکس العملی  نشون بده!

یاد تو می افتم و دلم سخت می گیره!اینهمه تلخی نباید یاد تو رو زنده کنه ...ولی می کنه!تو درد اینا  رو کشیدی...رنجی غریب تر از اونی که بشه فکرشو کرد...و دلت گرفت  و تاب ماندن در قفس تنگ سینه رو نیاورد...

...

من عوض شدم...حتی حالا که می دونم تو یه جای این دنیای درهم برهم و شلوغ و گیج، داری نفس می کشی و تحمل میکنی عوضی بودن آدما رو، اما به یادت نفس میکشم و محکم قدم برمی دارم و ساز دل مداری رو کوک می کنم...بجای قدرت مداری...بجای فقرمداری...بجای شیطان مداری...


مهجور

دلمان مرد...!

دلتنگی عصر جمعه  را چه کنیم؟


ماهی حوض کوچک دلمان مرد!


این غروب پر از گلایه را چه کنیم؟


صبح شنبه ،سحر که آغازد،


باز گوییم:انتظار از سر!


بت پرستی ز سر گرفته ایم آقا


این فراق دل ستیز را چه کنیم؟


مهر خاموشیم لبم را سوخت


عشق و داغ و روزمرگی را چه کنیم


کاش راه حلی به دست می دادی


گم شدن در ره تو را چه کنیم؟؟



مهجور