با من باش!

یاد من باش و مرا باور کن


گرچه فریاد سکوت دل من خاموش است


لحظه ای ساکت باش...


ریزش اشک پریشان مرا باور کن!


به تو محتاجم و این راز من است


شادی عشق فریبای مرا باور کن


لذت خاطره یک رویا نیست


یاد دیروز و اقاقی و 


دل تنگ مرا 


باور کن...



مهجور

کاش گاهی...

کاش می دیدم تو را گاهــی ز دور


کاش می دیدی نگـــاهم را نمــور


 کاش می خواندی مرا خــاک رهـت


کاش بودم چــون خسی بر درگــهت


کاش امــشب قرعــه ی فالم زنی


مُهــر سربازی به تقدیرم زنــی



مهجور

هنوز منتظرتم!

نه که بگم یه وقتایی یادت می افتم! نه! همیشه به یادتم! نمیشه از اهالی کوچه باغ  خاطره باشی، نمی شه خونه ت یه کلبه دست ساز  ته این کوچه باغ باشه،نمیشه هنوز روی طاقچه زندگیت عکس دلدار باشه و نمیشه که هنوز هر روز صبح دم در خونه دلت رو به یاد و انتظار اومدنش آب و جارو کنی و اونوقت حتی برای یه لحظه، یه آن ، یه چشم به هم زدن، فراموشت کنم! نه نمیشه! نمیشه همه ی اینا بود و هر دم به دم، یادت نبود! نه نمیشه! خوب دیگه یاد گرفتم چطور با یاد تو از خواب بیدار بشم، با یادت مسواک بزنم، با یادت نماز بخونم، روزه بگیرم، با یادت درس بخونم و حرص بزنم واسه مدرک و کار و زندگی و بچه و پول و ...!یاد گرفتم که وقتی از زور گرفتاری  و فکر و خیال ، شبا خوابم نمی بره،دیگه به خودم سخت نگیرم و تسلیم بی خوابی و لاجرم شب زنده داری بشم! یاد گرفتم که بیدار بمونم تا بیدار بشم!

خیلی وقته که اهالی خونه دلم، ترکم کردن! خیلی وقته که تنهام! می بینی! حتی اشک هم دیگه ترکم کرده! خونه دل سوت و کور شده! همه رفتن! درست مثل اونایی که حونه های باصفای قدیمی رو ترک می کنن به امید یه جای جمع و جور و نقلی و شیک و نوساز و دنج و بالاشهر و....و میرن و خونه می مونه با کوله باری خاطره...خونه می مونه با آجرایی که مارمولک ها تنها ساکنانش هستن تا وقتی که دست بی رحم بولدوزر از راه برسه و و تاروپودش رو از هم...!ای وای! نکنه قراره خونه دلم رو بکوبی!نکنه قراره جای خونه باصفای دلم، یه برج چند منظوره بسازی!نکنه قراره به جای تو، آدمای لوکس،با فکر و خیالای لوکس، با توقعات و اندیشه ها و ایدئولوژیای لوکس،با پوششها و واژه های لوکس، با آداب و سنتهای لوکس، با رفتارها و مذهب های لوکس...پا بذارن اینجا ! نکنه قراره اینجا رنگ و بوی مدرنیته بگیره! مدرنیته و باقی دنباله هاش! نکنه واسه همین اینجا خالی شده و من شدم سرایدار یه دل متروکه!  کاش یه ذره با من مهربون تر از این حرفا بودی و بهم می گفتی چی قراره به سر دل بیاری! می گفتی  چه اتفاقی رو داری واسه این سرزمین خالی از سکنه رقم می زنی! کاش تو هم مثل من یه کم به یاد خاطراتمون می افتادی و یه کم دلت واسه من و دل و زندگی و خاطره تنگ می شد! اونوقت شاید اینقدر منو  اینجا تنها ول نمی کردی تا گرفتار اوهام بشم! الان که اینا رو می خونی ، شاید بگی عجب آدم بی معرفتی هستم که به عشقت نسبت به خودم شک کردم! اما هرکی دیگه هم که جای من باشه به همین روز می افته! با پیغام پسغامات، دور همه چیز رو خط کشیدم! پیغام داده بودی که بشینم تو خونه و منتظر باشم! پیک واسم فرستادی! پیغامت رو با پیک فرستادی، و هر بار همون پیک  و هر بار همون پیک...تا یه بار تو پیغامت اشاره کردی به خود پیک...! ای وای! تو به پیک اشاره کرده بودی! به قاصدی که نامه های تو رو برام می آورد! قاصدی که نشانه های تو رو برام می آورد! تو به یه پیغام رسان اشاره کردی...که یه کم حواسم رو بیشتر بهش جمع کنم...و من...اشاره های تو رو فهمیدم... و یه کم هم دیر فهمیدم ...و شاید اصلا نقشه ت بود که  همین که دوزاریم بیفته، شروع کنی! تازه چشمم به چشمش افتاده بود، تازه دیده بودمش ، تازه متوجه حضور سبزش شده بودم، تازه درک کرده بودم که از میون اینهمه آدمای جورواجور و رنگارنگ، گشته بودی و یه گل سر سبدشون رو بعنوان پیک، جدا کرده بودی، تا آیه رسون تو باشه! آیه رسون تو واسه یکی مثل من، که از اهالی کوچه باغ دلن! تازه حسش کرده بودم که....ای نازنین! تازه به حضور زیباش پی برده بودم که  مثل یه جادوگر، غیبش کردی! مثل همیشه گفتی"حکمتی در کاره!" مثل همیشه اشاره کردی به یه پازل دیگه! ولی ندیدی که اینبار چه جور گیج و منگ  و اسیر و دیوانه و قاطی شده بودم! کاش  به همون بسنده کرده بودی که فقط آیه هات رو از پستچی بگیرم و بس! دیگه کاری به خود پستچی نداشته باشم! 

همه اینا رو گفتم که بدونی، این سرایدار،بدجوری خسته و در  به درت شده! نه دیگه از اهالی سابق  این خونه خبری هست، نه از دلبر و صاحب اون عکس توی قاب و نه از قاصد و ...!می خوام بگم "نه از تو!" که می بینم بی انصافیه!  هوای تو هنوز اینجا جریان داره! 

دلخوشی این من خسته هم شده اینکه هر روز بیام اینجا و دم در دل بشینم و رد پاهای قاصد رو لمس کنم و خاطره هاشو مرور کنم! 

الفبای انتظار رو زیر لب زمزمه کنم و ذکر دوست بگم!  

آهای دوست! بیا دیگه! خونه  بیشتر خاطر خواه توئه تا ساکنان سابقش! حالا دیگه در و دیوار این خونه خوب فهمیدن که تو یه چیز دیگه هستی! بیا دیگه! می خوام برم و قاب عکس دلبر رو هم از روی طاقچه زندگی بردارم.وقتی دلبر خودش نیست،دیگه عکسش به چه دردی می خوره! خُب!اونوقت دیگه خونه دل آماده میشه واست! اما نذار که بی طاقت بشم! نذار که این خونه زیاد بی صاحب بمونه! من از تنهایی و سکوت این خونه بیزارم! بیا تا دوباره صحن و سرای دل ، پر از شادی و سرور بشه!

بیا که هنوز منتظرتم ...خدای مهربونم!



بیدل مهجور

دردهایی به رنگ ...رمضان!

 یه درد دلایی هست که نمی شه به هر کسی گفت!خوب یه جوریه!الان هم که دارم اینو می نویسم ، یه گوشه اتاقم کز کردم و تو خلوت خودم دارم تپ تپ روی صفحه کلید می زنم و همش حواسم هست که نکنه بقیه از صدای تق تق تایپ من بیدار بشن! خوب چه کنیم دیگه! از برکت این ماه رمضون، شبا بیداریم و پاس می دیم و وبگردی و مطالعه و نوشتن و ...آه!گاهی با خودم می گم کاش یه نخ سیگار هم بود و مجاز بودیم یه دودی می زدیم و حالی می کردیم و اما دریغ و درد! نه که از اون پاستوریزه های اواخر دهه پنجاه و کودکی کشیده ی دهه شصت و تیر و تفنگ و جنگ و خون و شهادت و شهامت و کودکیهای بزرگ و بعد  هم نوجوانی نکرده و جوانی  و درس و مشق وکنکور و یکی تو سر خودت بزن و دوتا تو سر کتاب....!دانشگاه و دانشگاه و کار و یهو  ...زندگی ،هستیم!نسل ما از اون نسلاییه که براش گفتن:" جوانی نکرده به پیری رسیدیم!"چی داشتم می گفتم! آره ...از سیگار و گاهی از دست روزگار حسرت یه پک بهش! عادت کردم به جای سیگار  به نوشته های مندرس اما سخت عمیق و عجیب و تحول آفرین عزیزی پناه ببرم و اونقدر تو اون لحظه های سخت زندگیم از نوشته های اون می خونم تا حسابی نشئه بشم و از حال برم! 

ماه رمضونه و ماجراهای این ماه منو کشونده پای نوشتن! خوب درد دل دارم که می نویسم!همون عزیز یه جا گفته"نوشتن برای فراموش کردنه!" راستم می گه! دارم می نویسم که دردم رو از یاد ببرم! جونم براتون بگه همون هفته اول ماه رمضون، جمعه اولش هنوز از راه نرسیده، تلفن خونه ما به صدا دراومد که "چه نشسته ای !این هفته خونه ما دعوتین ،افطاری!"چی بگیم! راستش تو این وضع و اوضاع زمونه، همچین دلم رضا نمی داد که خراب شیم سر کسی به بهانه افطاری! ولی چی بگم که از طرف اصرارو ماهم که گوش به فرمان رییس بودیم و لاجرم راه افتادیم! 

صاحب خونه کلی خودش رو تو خرج انداخته بود! افطاری بود یا ضیافت شام ملکه!نمی دونم!فقط هم که به دعوت ما اکتفا نکرده بود! هی دیدیم زنگ می زدن و گروه گروه از بستگان بودن که خوش و بش کنان وارد می شدند!مونده بودم حیرون! من از بیماری حاد خانم خونه خبر داشتم!می دونستم با اون مشکلی که داره تقریبا یه لیوان پر آب رو نمی تونه بلند کنه چه برسه به اینکه بخواد ترتیب شام و افطاری به این مفصلی رو بده!قدر مسلم آنچه که ما اونشب دیدیم ، همه کارها رو هم خودش البته به کمک دوتا دختراش انجام داده بود!بالاخره وقت افطار رسید و سفره پهن شد و ...! مغز بنده یواشکی در گوشم سوتی کشید!راستش رو بخواین من اونشب چیز زیادی از گلوم پایین نرفت!به اندکی اکتفا کردم و سردرد و رو بهانه کردم و گریز زدم! 

از اونشب به بعد هم دعوت هیچکس رو لبیک نگفتم ! همش دارم به این فکر می کنم، تو این اوضاع اقتصادی خاص که جامعه مون گرفتارش شده و چه بخوایم چه نخوایم، همه مون داریم باهاش دست و پنجه نرم می کنیم، واقعا این مدل افطاری دادن ها درسته! من اصلا به اون چند درصد متمول صاحب قدرت و ثروت استثنایی کاری ندارم!حساب اونا با کرام الکاتبین! روی سخنم با امثال خودمونه! ماها دیگه چرا؟ ماها چرا دیگه به خودمون، جیبمون و روح و وجدانمون رحم نمی کنیم؟ما  ها دیگه چرا به هم جنس و هم سنخ خودمون پاتک می زنیم؟ چرا یه کم، اونموقع که داریم باسیلی صورت خودمون رو سرخ می کنیم و تدارک چندجور خوراک و سفره های رنگین تر از جعبه های مدادرنگی بچه هامون ، رو می بینیم، به این فکر نمی کنیم شاید با این کار عرصه رو به یکی دیگه تنگ تر  کنیم و برادر و خواهری رو به حسرت افطاری دادن بندازیم و گاها مجبور به عملی صددرجه رنگین تر از خودمون وادار کنیم!

چرا به این موضوع فکر نمی کنیم که اینهمه اصراف اونم تو یه چنین شرایطی، و با وجود آدمایی که تعدادشون کم هم نیست که محتاج اندکی از همین غذاها هستن،  انصاف نیست !واقعا انصاف نیست!به این فکر می کنم که وقتی خودمون به خودمون رحم نمی کنیم ، چه انتظاری از یکی اونطرف تر داریم که بیاد و به ما رحم کنه!این خانم صاحب خونه، خودش به خودش رحم نمی کرد و دیگ و سور و سات آنچنانی راه انداخته بود!من که خوب از زندگیشون خبر داشتم و این موضوع رو علنا چندبار دیده بودم که هربار که مهمونی این مدلی راه میندازن، این خانوم یه هفته بعد رو تو بیمارستان استراحت می کنن! هرچی هم بهش می گیم:"آخه عزیزجان!همه از حال و روز تو باخبرن!چه نیازی به اینهمه مهمونی و دنگ و فنگه که هر دفعه راه می ندازی؟" متاسفانه حرف تو گوشش نمی ره که نمی ره!

گاهی فکر می کنم، بعضی از ماها دوراز جون، عادت کردیم  به خودزنی و رفتارهای مازوخیستی!به خودآزاری عادت کردیم و دوراز جون شما انگار از دردکشیدن لذت هم می بریم! خوب وقتی یه نگاه به اونور آبیا بندازیم  و یه کم دقیق بشیم ،حالیمون میشه چرا چند فرسخ جلوتر از ما دارن از زندگیشون لذت می برن و دستشون داره به کرات ناپیدای آسمون پرستاره می رسه و ماها هنوز بعضیامون دستمون به مشهد و قم هم نمی رسه!


خودتون قضاوت کنین! من اگه یه قدم واسه درست زندگی کردن بردارم، تو اگه یه قدم برای درست زندگی کردن برداری، اونوقت، ما می تونیم یه قدم برای درست زندگی کردن برداریم...اونوقت می تونیم به طفل نوپامون درست حالی کنیم که منظور از مثلا افطاری دادن چیه! می تونیم درست حالی کنیم که صرفه جویی یعنی چی  وچه جوری؟!!!


یاعلی


ب.م

یار غار

راهم نمی دهی اندر خیال خود؟!
باشد؛ 
من می روم به همان آخرین پناه...
من می روم به تماشای خواب خود،
اندر میان کوچه ی میعاد تشنگان!
باشد؛ من می روم....
با خود بمان به همان غار  کوچکت! 
تنها بمان و خاطره ها را ورق بزن...
باشد ...بمان!
من می روم  به سرانجام بیدلی،
من می روم به شقایق سری زنم، 
آن جا نشسته و تنها به فکر توست!
تنها بمان ای خاطره ی آخرین نگاه!
تنها بمان ای خوب ترین رمز جاده ها!

من می روم به سکوت غروب دشت،
آن جا که گفته ای دل تنها ،غریبه نیست!
من می روم که چاره کنم غربت تو را،
شاید که مرهمی بهر تو آورم، 
شاید که مرهمی به سر زخمت آورم!

گفتند قلب تو صد چاک گشته است،
اندر میان این همه خس های روزگار!

گفتند کز دل پر زخم عاشقت،
یک داغ بی صدا،
سر باز کرده است!

با من نگفتی و ماند در ته دلت!
باشد؛
من می روم به همان جا که می شود
با یک نگاه حرف دل  یار را شنید!

باشد ، مخوان مرا به همان نام آشنا،
باشد صدا مزن  مرا!
اما بدان که تا ابد این خسته مانده است،
یک منتظر ؛
با چشمهای خیس و هوایی پر از غبار؛
بر روی این زمین پر از خار زندگی،
زانو بغل، نشسته و چشمش به راه توست،
باشد ،
بمان و بزن بر سه تار خود،
ضربی ، تلنگری از روی بیدلی!
باشد ، بزن به چنگ دلت ضربتی غریب!

بی خود هراس ز این زندگی مکن!
در شهر کورها خبری از نگاه نیست!
این جا دگر خبری از شعور و مشق عشق،
این جا دگر خبری از عفاف نیست!

باشد بمان به همان غار تنگ دل،
این جا دگر خبری از ترانه نیست!

ای رمز خوب زندگی، 
بی من چه می کنی!
 بی  یار غار و کوچه و انشاء،
چه می کنی؟

من در میان غربت شهر  غریبه ها، 
گویی اسیر جهل نگاه های کور،
کز روی عصب و تحجر ،
هر از گهی،عاشق به دار می کشند و 
گاه، دل بر صلیب  نابلدی سیخ می کشند؛
کز کرده ام به کنج حصار بلند یاد،
گاهی خیال روی تو را زمزمه گرم!
این جا خطر شده همراه یکنفس!
من با خطر نشسته ام اینجا به انتظار!
.
.
.
باشد، گاهی بزن به چنگ دلت چنگ عاشقی!
تا این نگاه خسته کمی باورش شود،
...هر یک ترانه که ز سازی بلند شود،
   از روی عاشقیست!! 




ب.مهجور