داستان-آقای کرم-قسمت دوم

از نه تا بیمار بستری در آی سی یو، فقط یکی تقریبا هشیار بود.بقیه بیهوش و تو کما بودند.زن جوان تصادفی تاحدی هشیار بود. تمام صورتش باندپیچی شده بود. دست  و پاهاش شکسته و تقریبا می شد گفت که پاک داغون شده بود. کرم هر وقت به این زن می رسید احساس اندوهی بی نهایت برای او در دلش داشت.آقای کاشفی پرستار ترک بامزه ای  بود که با وارد شدنش به بخش  بقیه پرستارها سرحال می اومدند.مرد چاق وتپلی ای بود که از ترک بودنش استفاده می کرد و با اغراق در لهجه اش جو شاد و صمیمانه ای را بین بچه های خسته بخش  ایجاد می کرد.هر وقت  با کرم کار داشت اول محترمانه او را "آقای کرم" صدا می زد و بعد از چند لحظه که متوجه تاخیر او می شد داد   می زد:کررررررم!!اینطور بود که بیمار شماره نه،همان زن تصادفی ، نام کرم  را به ذهنش سپرده بود.کرم با صبوری به کمک کاشفی می شتافت.

اونروز داخل  ایستگاه پرستاری بخش نشسته بودند و داشتند کمی رفع خستگی می کردند.کرم هم بعد از اتمام کارهایش به آنها پیوست. رضایی  و کاشفی و صداقت بودند.خانم صداقت دختری پر جذبه و خوش چهره بود که سی و هفت هشت سال داشت.رضایی از همه آنها جوانتر بود. بیست و دو سه سال بیشتر نداشت.دختر محجوب و خنده رویی بود.مخصوصا در برابر دری وری های کاشفی اصلا تاب مقاومت نداشت و از خنده ریسه می رفت.

کرم نشست. صداقت برایش چای ریخت و جلوی او گذاشت و گفت: امروز  تو اورژانس بین بچه ها حرف تو و فرح بود! 

این حرف با کنایه از دهانش خارج شد.همیشه عادتش بود که با نیش و کنایه حرف خودش را بزند.ظاهر فریبنده و باطن آزار دهنده ای داشت.

کرم متوجه فحوای کلام او شد.لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:از موضوع من و فرح مدتها گذشته و هنوز  هم خوشش می آد که راجع بهش هر جا می شینه حرف بزنه.هنوز هم نمی فهمم!اون اگه منو نمی خواست، واسه چی داره اینهمه  چرت و پرت پشت سرم رو زبونا میندازه!

کاشفی چای داغش رو هورتی سر کشید و گفت:ساده ای ها!زنها اخلاقشون همینه! با دست پس می زنن،با پا پیش می کشن...دل دیوونه رو به آتیش می کشن...

حین گفتن این حرف برای خودش بشکن می زد و برای رضایی و صداقت چشمک می زد.کرم پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت و با لیوان چایش بازی بازی کرد و گفت: نه برادر من!اینطوری راجع به همه زنها قضاوت نکن! خوبش هم هست.درست مثل بد و خوب ما مردا! خوب...من فرح رو یه زمانی واقعا دوست داشتم...دلم می خواست زیر بال و پرش رو بگیرم...من از وضعیت مالی نابهنجارش خبر داشتم...می خواستم کمکش کنم...اما متاسفانه اون از من سوء استفاده کرد وآبرومو هم به باد داد.با این حال من ...بخشیدمش...


صدای  بوق بنت بیمار شماره نه بلند شد.همگی برخاستند و به سمت تخت او رفتند. فشارش افت شدید پیدا کرده بود و به سختی نفس می کشید.کرم دستش رو گرفت.سرد بود.چشمان  بی فروغ زن از زیر بانداژ به زحمت پیدا بود.انگار داشت به او نگاه می کرد.کرم متوجه حرکت خفیف  سیاهی چشمان زن شد. کاشفی و صداقت با  چندتا تزریق و اکسیژن مصنوعی  و تخلیه ریه ها، او را به وضعیت عادی برگرداندند. تنفسهای زن  آرامتر شد و ضربان قلبش  منظم تر! سرم تازه ای برایش وصل کردند و آمپول تقویتی و چرک خشک کن داخل آن تزریق نمودند...



پایان قسمت دوم


فاسل.ش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد