شعر بی قافیه ....

شعـــــر بـی قــافــیه ای بایــد گــفــت

 

 

 

 

کاش می شد روزگاری ،زیر باران نفس گیر بهار،عکس حیران گلی زیبا را می دیدیم،

وبه جای چتر ، دوش حیرت می گرفتیم.خیس عطر نفس یار می شدیم و امتحان می کردیم،

شاعر شدن بی قافیه را!

من ندانم که چرا فرد سیاسی روزی ،پابرهنه به درون دل خود گام نبرد، و چرا بازیگر،حین

خندیدنش با یک کودک، آن نقاب از رُخ خود بازنداشت!

من ندانم که چطور سفسطه گر افتاد، در ته چاه پراز اشکالش؟

یا ندانم که چرا بهر خبر داری ز یک حادثه ای، آن گزارشگر طناز، خدا را به

فِرِم راه نداد!

کاش می شد لذت آن خنده ِ بی غل و غشی را فهمید، که گهی سربازی صفر،

بر سر چها رراهی، به لبش می آرد!

کاش می شد که دل از غائله ی شهر هزاران آشوب، چید و قدم در دل زد!

لذت خاطره یک رویا نیست!

من که از صورت خندان خدا شاد شدم، شاید از کودکی نفسم بود!شاید از گم شدنم

در ته یک باغ مخوف، زیر رگبار و خروش نگرانِ دل یک مادر بود...

مادرم بود که خوب می فهمید، که طریقت نه به تکرار لغات ذکر است!

مادرم بود که جان نگرانم را، زیر باران شکوه عشقش، شست و با خود به

دیار دل برد!

من ندانم که چرا فرد نظامی روزی ،پا نکوبید به درگاه دل مادر خود! و چرا عشق به

به فرماندهیش راه نداد!

من ندانم که چرا دریادار، زیر باران با خود چترِ نگهدار، ببرد!

با خود اندیشیدم ، همه مان گم شده ایم!

زیر آماج حوادث، نگران باید بود

شاید اینک که دلی محتاج است،عاشقی چاره ی کار است،

و

خدایی که همین نزدیکی، لای انبوه زمان گم کردیم 

 

 

 

فاسل.ش!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد