میانِ مار یا میانمار کجاس؟

سلام.اسم من سوزانه.ما همسایه نصرت خانیم.فرداشب تولد نُه سالگیه منه.نصرت خان خودش اجازه داد که این نامه رو تو وب لاگش بنویسم.راستش دیشب به هوای دیدن کارتهای ارسالی دایی حبیب و خاله سیما و عمه پریا، یواشکی رفته بودم سری به ایمیل های مامان زدم.آخه اونا هرسال چن روز قبل از تولدم برام کارت های خوشگل  می فرستن.فضولیم گل کرد و بقیه ایمیل های مامانی رو نگاه کردم. من فضول نیستم.این اولین بار بود که این کارو کردم. تو اون ایمیل ها یکیش توجه منو به خودش جلب کرد.اونا  یه عکسایی بودن.اون عکسا خبر از یه جای این دنیا می دادن که فکر کنم اسمش میانِ مار بود..اینجوری خوندمش.یه جایی بود که یه عده آدم، یه عده  دیگه رو سوزونده بودن. یه عده آدم، یه بچه هایی رو کشته بودن. یه عده آدم  یه مادرایی رو خونی کرده بودن.کشته بودنشون. من نگاهشون کردم.طاقت آوردم.اشک ریختم . دستامو جلودهنم گرفته بودم که کسی صدامو نشنوه.آخه اونوقت جلومو می گرفتن، دعوام می کردن که چرا بی اجازه اونا رو دیدم. آخه مامان و بابا خیلی به روح من توجه می کنن .نمی ذارن من چیزای بد ببینم که یه دف خوابای بد نبینم. اونا مراقب منن .اما کسی مراقب اون بچه ها نیست. اونا خونی شده بودن. من دارم میرم  تو نُه سالگی. قراره دیگه نماز بخونم. آخه من  مسلمونم. مامان و بابا هم مسلمونن. من سواد دارم. من مطالب بالا و پایین  عکسا رو خوندم.  نسل کُشی رو نفهمیدم  چیه اما مسلمان کُشی رو فهمیدم. یعنی کشتن مسلمونا.همونایی که خدا دارن و نماز می خونن .چون خودم مسلمونم و قراره نماز بخونم. اونایی که لخت روی هم افتاده بودن و مرده بودن هم مسلمون بودن. مثل من و بابا و مامان و دایی حبیب و خاله سیما و عمه پریا.  من غصه خوردم. اشک ریختم وقتی اون بچه هارو دیدم که مرده بودن.که گریه می کردن و مامانشون رو می خواستن. یا بابا دیگه نداشتن.من از دیدن سر شکسته پر خون اون دختری که همقد و همسن خودم بود هق هق کردم. من خوب یادمه که وقتی خاله نسیم بخاطر اون مریضیش که کچلش کرده بود تو سن بیستت و هشت سالگی مُرد، با اینکه همه گفتن راحت شد اما مامان و بابا و خاله سیما و دایی حبیب و بقیه فامیل تا یه سال عزادار بودن و سیاه تنشون بود .من اون موقع فرق راحت شد و این عزاداری  و اشکا رو نفهمیدم. الانم نمی فهمم که چرا یه آدمای مسلمونی دارن کشته میشن چون مسلمونن  و ما هم مسلمونیم و داریم فردا شب جشن تولد نُه سالگیه منو جشن می گیریم. من نمی فهمم که وقتی دارن تو یه گوشه دنیا که نمی دونم کجاس مسلمونا رو می کشن ،مامانا و باباها و بچه ها رو می کشن اونوقت مامان بزرگ دیروز از ترس گرون شدن مرغ یه عالمه پول به بابا داد که بره مرغ بخره و بده پاک کنن و بذاره تو فریزر مامان بزرگ. وقتی امروز به مامان گفتم  میانِ مار کجاس؟ خندید و گفت داخل شکمش. من نفهمیدم که مامان چی گفت  و چرا اینجوری جواب داد. من نفهمیدم میان مار چه ربطی به کشتن آدمای مسلمون داره. راستی دیگه دوست ندارم تولد بگیرن برام. میخوام با دوستام راجع به بچه هایی که توی میانِ مار دارن فقط بخاطر مسلمون بودن کشته میشن حرف بزنم. مگه مسلمون بودن گناه داره؟ من از نصرت خان خواستم این نامه رو یواشکی تو بلاگش بزنه.  

 

******** 

نصرت خان هستم. نامه سوزان رو من همونجوری که نوشته بود تایپ کردم. من که متاثر شدم. رضا پلنگ بیشتر! 

علی یارتون 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد