ایــن انتـــظــار کشت مــرا...





راز دلم بر آب شد


کاخ دلــم خراب شد


دام دلـم گسسته شد 


مرغ دلم که جسته شد


باز خبر نمی کنی؟


یاد دلـم نمی کنی؟


شهره ی شهر گشته ام


خوب خراب گشته ام


لیک نشد بیابمت


باز به سر به راهـمت


کاش دمی نگــه کنی


رحم بر این طرف کنی


گاه سری به ما   زنی


شاعره را صدا زنی


تا تویی صاحب مرام


خواب به چشم من حرام


خورد و خوراک شد به باد


نامه ی دل دهـم به باد


...

ای همه جان و تن فدات


خون دلـم شود به پات


گاه سری به ما بزن


شاعره را صدا بزن


نقره ی دل چو داغ گشت


سهـم دلم فراق گشت


یار نظر به ما نکرد


با دل مــا وفـا نکرد


رفت و میان پرده شد


این تن و جان چــو برده شد


گـر که وفا نکرده ام


گـاه جـفا چو کرده ام


ای همه جان به پای تو


کاش شوم فدای تو


باز کـرم نماو   جـــود


هر چه وفاست از تو بود


خوب نگاه کن مرا 


شاعره ی شکسته را


بین که چگونه خرد گشت


روح و دلم چه ترد گشت


بین که چو شبروان مست


فتاده ام ز اوج  ، پست


بین که دو دیده تیره گشت


به انتظار خیره گشت


...


گوش شده همه تنم


لاف غلط نمی زنم


کاش سری به ما  زنی


شاعره را صدا زنی


خوب نظر کنی مرا


دل ببری به کـربـلا


سیر دهـی روان من


دور شوم کمـی ز تن


حاج شوم به نینوا


درد دلم شود دوا


...


بیدل و مهـجور منم


مست به صد جور منم


صاحب این خـانه تویی 


ساقی میخانه تویی


کی تو شوی به خانه ام


این منـــم و پیالــه ام


تشنه به در نشستـــه ام


خوب ببین کـــه خستـــه ام...


...




یا علی

ب.مهجور

فقط به جرم نوشتن؟

مـرا به جرم عـشق سر تیغ مـیکـنند


گـلوی شاعـره م را به زنجیر می کنــند


هــزار انــگ پلیدی به فطـرتم بستند


بسی که راه براندیشه هـی بستند


فقط به جرم نوشتن به مرگ محبوسم؟!


بدان که این قلمم را همیشه می بوسم!


...

سپیده دم از راه می رسد آخر


سقوط آنکه قلم را شکست، می رسد آخر!



ب.مهجور

کـــاش میـــدانستــــــــی....

تـــو نمــی دانستـــی


که من شاعــره ایـنجا گــیجــم


نفــسم بند نفــسهــای تو است


و تـــمام لغــت و واژه و ترجیــع بندم،


هــمه انکــار ستمــهای تو است!


...

تو نمــی دانستی


کـــه اگــر دل هـــمه در دام تو گشت


مرغ آمین به سر شاخ درخت مجـــنون


آهـــی از دل سرداد!!




ب.مهجور