بنی آدم تخته پاره هم دیگرن...!!!!

یه سلام تر و تمیس خدمت مخاطبای محترم و نور چشمی بنده! حالتون چطوره؟ ملال نبینین. تا بتول خانوم(همون منزل بنده!) با دوقلوهای نازنین!!-جعفرو سعید ـ تشریفشون رو از گردش  و به قولی تفریحات سالم نیاوردن وقت دارم دو کلوم با شمای دوست اختلاط کنم. آقا یا خانومی که شوما باشین دیروز رفته بودم خدمت رضا پلنگ.می شناسیدش که!تموم  اشعار این وبلاگ از بیانات این حضرت آقاس! دیگه خوبی و بدیش  رو به بزرگی خودتون ببخشین. القصه.یه چن وقت بود که ازش بی خبر بودیم.نه شعر و ور  می داد برون نه حرفی ازش می شنیدیم. رفتیم و خلاصه سر سفره درد دلش نشستیم.آقا چه سفره پر و پیمونی بود!حالمون گرفت عین خودش ...زار شدیم! 

رضا خان پلنگ باشی ما یه آبجی داره فرخنده نام!این فرخنده خانوم ما جا خواهری بسیار زیبا و شکیل تشریف دارن.یه دو سه سالی بود که از شوور بلانسبت نامردش طلاق گرفته بود و ور دست ننه آق پلنگ ما نشسته بودن خونه.راستش تن به ازدواج هم نمی داد و همه فکر می کردن که بی خیال شوور  موور شده.اما این رضای مادر مرده تازه متوجه شده بود که این آبجی به قول خودش گیس بریده! با یه چن نفر پریده  و ....!آقا ما که رومون نمیشه باقی قضایا رو اون جور که پلنگ پشم و پیلی ریخته مون گفت واستون بگیم.خودتون تا آخر قصه رو برین دیگه.خلاصه اون روز درب و داغون برگشتیم خونه.دل ما هم مثل دل رضا خون شده بود. 

رسیدم خونه و قضیه رو واسه مادر بچه ها گفتم.منزل هم درحالیکه داشت پاهای ما رو مشت و مال میداد با همون قر و قمیش ذاتیش یه حرفایی زد که داغون تر شدم. 

بازم النتیجه: 

قصه فرخنده  و باقی فرخنده های شهر ما و نه اصلا دنیای ما قصه غریبیه. من که فرخنده رو از بچگی می شناختم.من که دیده بودم این دختر از کوچیکی چادر سرش می ذاشت و اهل حجاب و نماز بود.من که خونواده اونو می شناسم.پس چی می شه که فرخنده آقا رضا پلنگ ما میشه روسپی امروز!میشه آنا و آزیتا و مریم و پری و ...هزار تا اسم الکی رو خودش که چی کنه؟ می خوان پول در بیارن؟می خوان دیده بشن؟می خوان جلب محبت کنن؟ می خوان عاشق بشن و عشق بخرن؟می خوان پسر شاه پریون رو با اسب سفیدش تو خیابونای شلوغ شهرمون پیدا کنن؟ می خوان چیکار کنن؟چن تای اونا از این کارشون لذت می برن؟چن تاشون نه؟ و من به اصطلاح مرد چه می کنم؟ من مرد  با دیدن فرخنده آرایش کرده و لباس بدن نماش چه غلطی می کنم؟ با وجود بتول خانوم تو خونه ام  آب از لب و لوچه ام راه می افته و افسارم از دستم در میره و پا شل می کنم! با چه قیمتی؟ ده هزار تومن؟بیست تومن...صدتومن... چقدر؟ یه شب خوابیدن تو بغل اینا به چه قیمتی؟راستی فرخنده های شهر ما واژه رزق حلال رو چه جوری ترجمه می کنن؟ و مردایی که با این فرخنده ها سر و کار دارن چی؟اونا چه جوری روزگار حلال رو ترجمه می کنن؟ اینا رو که از دهنم در میاد سیل فحش و دری وری به طرفم روونه میشه که اسکول!مگه تو توی این دوره زمونه زندگی نمی کنی که داری جفنگ می بافی؟! می گم چرا! منم نصرت خان متولد دهه پنجاهم! منم همه این دنگ و فنگ هارو که می گین دیدم و از نزدیک نزدیک لمسشون کردم...و من  اشکهای رضا رو دیدم...رضایی که دیگه شعر و ور نمی گه... 

 

 

نصرت خان داغون!! 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهناز دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 ب.ظ http://www.varaminnameh.com

سلام
وقت بخیر
از وبلاگ شما خوشم آمده وبلاگ زیبایی دارید.یک سری هم به سایت ما بزنید.خوش حال میشوم تبادل لینک کنیم.برای لینک,اسمه وبلاگتون و در متن نظر بنویسید.
www.varaminnameh.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد