از خدا مسلمون ترین ...یا از شیطان کافرتر؟؟!!

 از خدا مسلمون تر یا از شیطان کافرتر...!



ماه رمضون فرارسیده و خوب این یه فرصت خوبِ دوباره برای خیلیاست.تو این ماه خیلیا تصمیم می گیرن که راه تقرب جستن به خدا رو پیش بگیرن. یه عده ای هم  طبق اسناد و مدارک موجود و دال بر مسلمون بودنشون، اتومات اقدام به ادای فرائض این ماه مبارک می کنن! یه عده ی دیگه ای هم هستن که از اذان صبح تا اذان مغرب اقدام به ادای فرائض می کنن و از اذان مغرب تا اذان صبح هم اقدام به ادای ...!(العیاذ بالله!!) عده ای هم هستن که به غیر از تقویم شمسی و میلادی، تقویم دیگه ای رو نمی شناسن ،چه برسه به اینکه اصلا بخوان...!جونم براتون بگه ، بازم یه عده ی دیگه ای هستن تو همین مملکت که انگار...چی بگم...!با هر چی ماه قمریه مشکل دارن!از اون مشکلایی که گاه بهش میگن "پدر کشتگی!" عمدا اونم تو این روزای گرم و داغ تابستون که واقعا روزه گرفتن خودش یه جور جهاد فی سبیل الله ست، وسط خیابون و مراکز عمومی ،جلوی چشم خلق الله رژه میرن و هی یخ در بهشت، هی آب خنک، هی کوکاکولا، هی بستنی...نوش جون می کنن و خلاصه فکرشو بکنین چه حالی میشه اگه یکی اون میون ، سرساعت یک و دو ظهر ، زبونش روزه باشه! خُب !یه عده ای هم این مدلی هستن...! این عده به همین جا بسنده نمی کنن که! یه نگاه که به دور و بر خودتون بندازین نمونه این آدمای به قول خودشون ریلکس و اهالی هزاره سوم رومی بینین!احتیاجی به عینک ته استکانی هم نیست!اینا روزه گرفتن و پایبندی  به اصول دین و مذهب  رو یه جور امل بودن و کهنه پنداری می دونن!چه اشکالی داره!هر کی آزاده هر جور بخواد فکر کنه!غالبا اینا با کارا و اعمال و افکارشون، خودِ شیطان رو هم گیج کردن و یه جورایی دهن جناب شیطان از فرط حیرت از دست اینا بازِ باز مونده!

اما یه گروه دیگه هم هستن درست مقابل اینا!یه گروهی که اصطلاحا میگن از اونورش افتادن! می گین چطور؟عرض می کنم خدمتتون. این گروه و این تیپ آدما ،تقریبا با ماه های قمری زندگی می کنن! اگه بهشون بگی الان تو کدوم ماه میلادی هستیم، گوشه لبشونو ورمی چینن و یه نعوذبالله

می گن  و ذکر گفتنشونو ادامه میدن !خوب که بهشون دقت کنی می بینی از دوازده ماه سال تقریبا همش رو روزه اند بغیر از اون روزایی که تقریبا روزه گرفتن حرام یا مکروه اعلام شده وگرنه اونا رو هم روزه می گرفتن!این تیپ آدما اگه خدای نکرده زبونم لال یه بچه یا نه، اصلا یه آدم تازه مسلمون،گیرشون بیفته که یه کم، یه ذره اظهار علاقه به دینداری  یا روزه گرفتن یا نماز خوندن کنه، یه کاری باهاش می کنن، یه بلایی به روزش می آرن که تقریبا درست میشه از همون تیپ آدمایی که دیگه تا عمر دارن دور ماه های قمری نمی گردن چه برسه که بخوان اسم و رسم مسلمونی رو با خودشون یدک بکشن! آره جونم!این عده مسلمونای چند آتیشه، حتی اگه هزارتا درد بی درمون تو جسمشون داشته باشن و یه کمیته پزشکی هم اونا رو از روزه گرفتن منع کرده باشه، باز گوششون بدهکار این حرفا نیست و بدو بدو دنبال خیرات و مبراتن  و می ترسن از قافله پاداشها و برکات و فیوضات الهی که در این ماه داره بین بنده ها پخش میشه ،عقب بمونن!بهشون هم بگی  بابا،پدر بیامرز!برات ضرر داره!اصلا اون دنیا خودِ خدا هم ازت سوال و جواب میکنه! در جواب بهت میگن"خدا خودش کمک می کنه!واجبه!لذت داره!"نمی دونم این چه مدل لذتیه که بعد از افطار ،بقیه وابستگان طرف ،باید روبه موت شدن این یارو رو هم تحمل کنن و هم دوبرابر خرجش کنن تا دوباره سرپا بشه! یه حرص عجیبی هم می زنن واسه اینکه هرروز ، یه ختم قرآن، بعلاوه دوره کامل مفاتیح الجنان در روز ، رو فراموش نکنن و از این فضائل جا نمونن! راستش این عده ، آمارشون بیشتر بین اناث(همون خانومای صد در صد محترم)! پر می زنه! بدبخت اهالی و سکنه خونه هایی که این خانوما، خانوم خونه شون هستن!کلا بیچاره اند!دو حالت داره: یا از دین بری میشن، یا از اون طرف بدترن! خلاصه  اینا مسلمونایی هستن که از خودِ خدا هم مسلمون ترن! 

*****

***

ماه رمضان شروع شده.باید با خودم فکر کنم ، من از کدوم دسته آدما هستم!یه کم باید دست و پامو جمع کنم، یه کم باید تو غار تنهاییام اعتکاف کنم و از شلوغی و ازدحام انواع افکار ، به خود خود خدای خوبم پناه ببرم و فقط و فقط از خودش بخوام تا به راه راست هدایتم کنه!راهی که مستقیم منوببره سمت خودش!بدون انحراف! بدون کجروی! بدون افراط و تفریط های جاهلانه! راهی که آخرش من باشم و خودش!



مهجور

گاهی وقتا...

اینجا شنیده ام که دلم درد می کشد


بر روی بوم، خاطره ای زرد می کشد


اینجا، هوای حیرت من بیش گشته است


شاه دلم، به دست تو کیش گشته است




مهجور

مرده گی کردن...

مرده گی کردن

 

 

 

چه سخته زندگی کردن وقتی که دقیقا از زنده گی  و زندگی کردن و زنده موندن و زنده بودن خسته شدی! چه سخت و زجر آوره وقتی باید ادای زنده ها رو دربیاری ،در حالیکه مدتهاست که مردی و مدتهاست که دیگه خونی در رگهات جریان نداره!مدتهاست که از این عالم جماد بیرون رفتی و پر زدی و دیگه به این جمود و نخوت و روزمرگی تعلقی نداری!دیگه به هیچی و هیچکس و هیچ جایی تعلقی نداری!اما چقدر فاجعه باره که یه مرده رو هر روز بزک کنی و مرتبش کنی و بیاریش روی صحنه  و دست و پاهاش رو هی تکون بدی و لباش رو تکون بدی و بدتر و مصیبت بارتر از همه اینکه وانمود کنی که خوب فکر هم می کنه و خوب زندگی هم می کنه و خوب ...خوب...!آره!وحشتناکه وقتی مردی و باید ادای زنده ها رو دربیاری!شاید البته به قول بعضی ها تازه زنده شدی و به طرز هولناکی در می یابی که بین شهر مرده ها هنوز گرفتاری!هنوز از بین مرده ها نجات پیدا نکردی...هنوز درگیر مردگی کردنی ...دست و پا می زنی تا از این مرده گی کردن خلاص بشی  و اما دریغ...چه دست و پا زدنی...چقدر این حالت سخته...چقدر تهوع آوره ...اونجاش تهوع آوره که این مرده ها زنده گی رو روت بالا می آرن!تمام بدنت رو لجن متعفن  و بدبوی زندگی کردن، چه می دونم ،مردگی کردن،روزمرگی کردن، احساس سرحال بودن،امیدوار بودن،دلخوش بودن، لذت بردن،پیشرفت کردن و ...در برمی گیره و حالت بهم می خوره از این وضع رقت بار و هی بالا می آری و هی بالا می آری!

حالا که قراره تو نباشی دیگه دلم نمی خواد که منم باشم...بودن بدون تو رو نمی خوام...نفس کشیدن و راه رفتن و پیشرفت بدون تو رو نمی خوام...طعنه بهم می زنن و متلک بهم می ندازن...بذار بگن...بذار هرچی می خوان بگن...هرکاری کردم که تو باشی و نشد...

انگاری که خدا هم منو فراموش کرده.تصمیم گرفتم حالا که فراموشم کرده منم بقیه رو فراموش کنم...باز باید دست و پامو جمع و جور کنم و جل و پلاسم رو بکشم داخل یه غار تنگ و مخوف ،اما دلچسب  و دلخوشکنک!آره...گوشه غار برای من بهتره...خیلی بهتر از اینه که هر روز در جواب هزار نفر که ازت می پرسن:چطوری؟باید لبخند مسخره ای به لب بیارم و امیدوارشون کنم که :خوبم...تا خیالشون راحت بشه و سرشون به کار و زندگیشون دوباره گرم بشه ...خدا اون روز و اون ساعت رو نیاره  اگه از دهنت بیرون بپره که...که مشکلت رو بگی...که از دردت بگی ...که بگی یه دردی مدتهاست که داره جناق سینه ت رو می سوزونه...که داری در ظاهر زندگی می کنی و در واقع مُردی...خیلی وقته که مُردی...که مردن رو خیلی وقته به این زنده گی ترجیح دادی ...که خسته ای...خسته از رنگ و لعابهای مصنوعی...خسته از عیش و نوشهای الکی...خسته از عزاداریهای تصنعی...خسته از رمضانها و شکم چرانیهاش...خسته از محرم و صفرها و لهو و لعبهای ریتمیکش...خسته از انتخاباتهای فرمایشی...خسته از حجابهای بی حجاب...خسته از مادری کردنهای نامادرانه...خسته از پدری کردنهای ناپدرانه...خسته از انقلابهای ضدانقلاب...خسته از حج های بی وضو...خسته از کعبه های بی خدا...خسته از قربانیهای بی اسماعیل...خسته از عابدهای بی معبود...خسته از مریدهای بی مراد...خسته از رهبران بی امت...خسته از امت های بی رهبر...خسته از ...خسته از ...خدانکنه که این ها از دهان گشادت بیرون بیاد!چنان خفت بار در تو نگاه می کنند که از هرچه بودن و زیستن و وجود و هستی خودت بیزار می شی و هیچ شرم و ننگی رو بالاتر از این نمی بینی که هنوز وجود داری و هر آن منتظری که در چاه  جهنمی این زندگی خفت بار ،خفه بشی و سرنگون!همون بهتر که زیپ این دهن گشاد رو بکشم و به همان "خوبم!"دروغین اکتفا کنم و قال قضیه رو بکنم....بهتر که اعتکافی نه سه روزه که  سه هزار روزه از سر بیآغازم و از این جماعت مسلمان زاده یهودوارکناره بگیرم.

تو نیستی!خیلی وقته که نیستی...نه که نیستی...هستی...می دونم که هستی و هست بودنت رو با تمام وجودم حس می کنم...اما اینجا و کنارم نیستی...خیالت هم مدتهاست که از خانه ذهنم پرکشیده است.دیگه شبها هم باید خیلی به خودم جرات بدم که بتونم در خونه ذهنم رو باز کنم تا تو...خیال تو...آرام و بیصدا و نرم نرمک به درون قدم بذاره و خونه نشین این ذهن خسته و آسیب دیده م بشه، فقط برای چند لحظه...چند آن...تا خواب  جانم رو دربربگیره و از این زنده گی برای ساعاتی پروازم بده به عالم بالا...به عالم هیچی و سبکی!

برای تو می نویسم...برای تو ونه دیگه برای دیگران...می خوام تو بخونی...می خوام تو بخونی و دردم رو بفهمی...می خوام تو رگه های خون رو از لابلای نوشته هام ببینی...می خوام تو بدونی که مدتهاست نوشتنم ممنوع شده...سطرهای  عشقم رو در میان سیم های خاردار محصور کرده ند...محتویات ذهنم رو دیوار حائلی کشیده اند و دستم را و انگشتان دستم را مین گذاری کرده اند...می خواهم تو بدانی که قلبم را  به بمبی زهر آلود دوخته اند تا هر زمان که یاد تو افتاد و تپیدن آغاز کرد،شاسی اش  فشرده گردد و زهر بی تویی رگ و ریشه دل مدتها به خون نشسته ام را فراگیرد و مرگ را در آن به جریان اندازد...زهی خیال باطل!که  زهر بی تو بودن و بی تو زیستن دیرزمانیست که در رگ و پی ام جاری گشته و هر دم مردن مرا با خود مانوس کرده است...می خواهم تو بدانی ...می خواهم تو بدانی که با تمام اینها،هنوز به یاد تو می نویسم...هنوز  برای تو می نویسم...حتی اگر در پس هزاران هزار دیوار حائل زندانی ام کنند!می خواهم که بدانی که هرگز عاشق بودن را به جرعه ای شراب خوش زندگانی نفروخته ام...می خواهم که تو خوب بدانی که هرگز و هرگز و هرگز دلم را خانه غیر تو نکرده ام...بدانی که هر روز صبح به یاد تو بیدار می شوم و وضوی یاد تو را می گیرم و نمازی  به قامت بلند تو اقامه می کنم و اقتدا به بزرگی عشق تو می کنم...باید بدانی که هنوز  این خانه نشینی را به شهرت و ثروتی که بی حضور تو باشد،ترجیح داده ام...باید بدانی که در اوج گمنامی زیستن را به حراج واژه های دلم  ترجیح داده ام....باید اینها را بدانی...باید هنوز به رسانه ها  بنگری  و خوب ببینی که جایی در بین آنها برای من خالی نیست...باید ببینی  این نیستن مرا...

اینها همه سطرهای ملودی دل من است...نت هایی که از ساز ناکوک دلم برمی خیزد و صفحات سپید و بی گناه کاغذ را به سیاهی می کشد...اینها همه ریتمهای ناموزون قلبی ست که تنها به بهانه  چون تویی  تپیدن را ادامه می دهند،هرچند ناساز،هرچند ناکوک،هرچند...دردناک!

 

 

مهجور

سلام خانم آنگ سان سوچی...

سلام خانم آنگ سان سوچی!این یه نامه از طرف یه نویسنده مسلمان به شماست!مسلمانی که شانس آورده و هر جایی به غیر از کشور شما به دنیا اومده!شاید اگه این نامه رو یه سری از هموطنای خودم بخونن ، یه سری از هموطنای من که مدتهاس به خاطر شیطان صفتی  عده ای دیگر ، از دین بری شده اند، به من طعنه بزنن و مسخره م کنن! اما برام مهم نیست! الان برای من ،نه  من و آینده من مهمه و نه کسب و کار و دنیا و آتیه م! الان برای من مهم نیست که آخر هفته قراره انتخابات برگزار بشه !مهم نیست یکی دیگه قراره برای چهارسال دیگه بیاد و فرامین عده دیگه ای رو به اجرا بذاره! خانم سوچی، برای من مهم نیست که تو کشور ما خیلی از ارزاق قحط شده؛ یه عده، دیگه آبرومند دیروز نیستن و امروز به خاطر غم نان مجبور شدن تن فروشی کنن!مهم نیست که بعضی از مادرای ایران اینروزا به بهانه ماه رجب و شعبان و رمضان ، سر سفره ها به بچه هاشون میگن " ما روزه ایم،روزه مستحبی گرفتیم!".مهم نیست که دروغ میگن تا بچه هاشون بدون عذاب وجدان غذا از گلوشون پایین بره! برام مهم نیست که این سایتم مثل سایتای قبلیم فیلتر بشه!مهم نیست که بخاطر تفاوت عقیده م تو کارشناسی ارشد و مصاحبه و استخدام، رد بشم! برام مهم نیست که منع از نوشتنم کنن و همونطور که کارای قبلیم رو ممنوع الچاپ کردن بقیه رو هم بکنن! نه مهم نیست! مهم نیست که نمی تونم برم تو خیابون و یه پلاکارد سفید دستم بگیرم و خیلی آرام و باوقار  طلب آزادی بیان و آزادی نوشتن و آزادی دین و مذهب کنم! مهم نیست اگه بخاطر یه تصادف غیر عمدی باید طعم زندان رو یه بیگناه بچشه! مهم نیست که اگه کسی اینجا هزاران نفر رو بکشه باید آزاد آزاد تو خیابونا راه بره !مهم نیست ...خانم سوچی!اینجا ایرانه و خیلی از بایدها به نباید، و خیلی از نباید ها  به باید ، تبدیل شده ... و مهم نیست! این "مهم نیست "ها رو که میگم ، با هر کدومشون یه آه دردناک از ته دلم می کشم و مهم نیست!

اما  خانم سوچی! شنیدم که شما یه مبارز بودین و سالها طعم زندان رو بخاطر مبارزه تون چشیدین.دمتون گرم...راستش دقیقا نمی دونم برای چی مبارزه کرده بودین...ولی همینکه شهامت زندان رفتن رو داشتین خیلیه؛ مثل شما تو ایران ما کم نیستن...زنهای بزرگ زیاد داریم که مدتهاست بخاطر دفاع از آرمانها و عقایدشون ، بخاطر دفاع از ایرانی بودنشون ،بخاطر حرفی و مطلبی که از قلمشون به بیرون تراویده،از خانه و کاشانه دورموندن و به جای اینکه الان تو آشپزخونه مشغول آشپزی باشن؛ به جای اینکه تو آرایشگاه ها مشغول تاتو کردن و اپیلاسیون دائم و موقت و ...باشن؛ به جای اینکه در حال جراحی بینی و فک و صورت وسینه و...باشن؛به جای اینکه شیره به شیره حامله بشن و بعد هم بخاطر نبود جا تو یه آپارتمان چهل پنجاه متری، هی بچه هارو بفرستن تو کوچه  و نفهمن که اینا چه جور دارن تربیت میشن؛ بجای اینکه از صبح تا شب تو این شهر شلوغ بی در و پیکر، سگ دو بزنن تا سر ماه  سیصد چهارصد هزارتومن دستشونو بگیره و بعد هم اون پول رو خرج ریمل و پودر صورت و کرم میکآپ و مانتوهای تنگ تر از ماه قبل ولباسایی که هر روز بیشتر از روز قبل آب می ره کنن؛بجای اینکه امشب با شوهراشون بخوابن و فردا احضاریه دادگاه جلو روی شوهراشون سبز بشه که طلب مهریه کردن؛دارن تو زندان مشق مردانگی می کنن؛مشق بزرگی و رادمنشی!

 اما شما خانم سوچی؛مبارزه تون تموم شده یا نه؟! شنیدم  و دیدم که به شما جایزه صلح نوبل رو دادن!شنیدم  وروایات تصویری از میانمار دیدم که یه عده عالیجنابان سرخ پوش هم، دارن تو بلاد شما عده دیگری رو بخاطر و به جرم اختلاف عقیده ، به جرم اختلاف مذهبی و دینی،قتل عام می کنن! دارن آدم می کشن تنها به جرم اینکه کسی رو می پرستند!ببینم، مگه پرستش جرمه؟مگه خود شما کسی رو نمی پرستین؟مگه شما نمی دونین پرستش در نهاد و فطرت بشر قرار داده شده؟مگه نمی دونین پرستش یه امر فطریه؟اونوقت آدمی کشته بشه فقط به جرم اینکه داره کسی رو می پرسته! مگه الان توی تموم این دنیای پهناور آزادی بیان و آزادی داشتن دین و مذهب، رواج پیدا نکرده که در کشور شمای مبارز، یه عده بی دفاع بخاطر عقیده و دین و ایمانشون باید کشته بشن، باید بسوزن ، باید به سیخ های داغ کشیده بشن....که چی؟که جرمشون تنها پرستشه!  میگم ، تو قاموس شما، صلح رو چی ترجمه کردن!؟شما بیست سال قبل به خاطر اعتراض به اعمال وحشیانه رهبرتون،به زندان خانگی نیفتاده بودین؟الان کجایین؟بیدارین یا خواب تشریف دارین؟

 این خانوم هیلاری کلینتون که اینهمه از شما تقدیر و تمجید کرد، آیا از حوادث در حال وقوع کشور شما با خبرن، که قطعا هستن!چطور با اینهمه ساز و دهل که برای آزادیهای رایج در آمریکا به راه می اندازن،در برابر اعمال جنایتکارانه هموطنهای شما، علیه دیگر هموطنانتون ،سکوت کرده اند؟چطوره که ازدواج و روابط نامشروع همجنس بازها در دنیا  باید عادی جلوه کنه و فرضا اگر اعتراضی در محافل به این امر کنیم ، مورد شماتت قرار گرفته و فناتیک و امُل  خطاب می شیم؛ اما چنین اعمال غیر انسانی ای ، باچنین وسعتی مو رو به تن آدمی سیخ می کنه و سکوت بشریت و مبارزی چون شما رو باید نظاره گر باشیم!؟ خانم سوچی، نکند که خود شما هم از طرفداران چنان وحشیان  و ددمنشانی هستین که اگر هستین وای به حال همه آنها که رهبران ترویج آزادی بیانند!وای به حال همه آنان که مدعیان حقوق بشر وآزادی دین و مذهب و ...اند!

راستی خانم سوچی!من خلاصه کتاب  شما"صدای امید" رو خوندم!می دونم هم که دوست دارین رییس جمهور آینده برمه بشین. خانوم سوچی،گاهی با خودم فکر می کنم که هیچوقت برای هیچ چیز مبارزه نکنم،بهتره! امثال شماهارو که می بینم ،غم همه وجودم رو فرا می گیره و می فهمم گاهی مبارزه کردن برای یه هدف ، ممکنه باعث ریخته شدن خون یه عده بیگناه،چه می دونم، یا باعث ضایع شدن حق عده ای دیگه ای بشه! از کجا معلوم که من به اصطلاح مبارز ، دارم طلب حقی رو می کنم! از کجا معلوم که این حقی که من طالبشم، ناحقی رو سرکار نیاره و حقوقی رو پایمال نکنه!هنوزم دارین مبارزه می کنین؟ واسه کی؟واسه چی؟ عکس روی کتابتون، تصویر عالیجنابان سرخ پوش،بوداییان ضد بشریت  و نسل کش،بود...!

امروز که به نماز ایستادم، برای اولین بار در عمرم خدایم رو شکر کردم که به جرم ایستادن در برابر خالقم، فرزندم رو در برابرچشمهایم نمی سوزانند،شکر کردم به خاطر اینکه به جرم ستایش کردن خدایم، شکنجه ام نمی کنند و همان کاری که ابوسفیان و ابوجهل  با نو مسلمانان کردند،با چو منی  نمی کنند!امروز که با خیال راحت وضو گرفتم و شکر نعمات بی حد و حصر آفریدگارم را گفتم، با خودم عهد کردم که برای شما بنویسم و  طلب خون هم کیشانم را بکنم...نه از شما که از آنها که  علی الخصوص حامیان شما هستند! آنها که نقاب میش به چهره دارند و گرگانی پست و زبون  در باطن خویشند! آنها که افکار پاک نسلهای فردا را نشانه رفته اند...آنها که صبر خدا را به سخره گرفته اند...آنها که  ...!

 

 

 

مهجور(فاسل.ش)