حرفی برای گفتن باقی نمانده ای دل
در زمهریر زندان زنجیر گشته انسان!
ناقوس مرگ برکش در نیمه های امشب
سیمای عدل و احسان در خون گشته غلتان!
فریاد واحسینا پیچیده در دو عالم
مستان به صف نشستند گردن برهنه یاران!
دیریست خون چکیده از فرق پیر دلها
یارب شفا بفرما خون گشت قطره باران!
تصویر مرغ مستم بر آتش دل تو
گه یک نظر بفرما گاهی دوقطره باران!
یک شب فروغ جانت صید رمیده ام کرد
بندت به گردنم باد ای کوکب خرابان!
ویرانه گشته این دل در زیر سایه سارت
آباد کن خرابات ای یوسفم به کنعان!
مشقم چو گشته امشب شعر عصای موسی
تفسیر کن بفرما این راز بر اسیران!!
سلام.مثل همیشه زیبا و پر از احساس ناب انسانی بود.همواره پاینده باشید.