ما عوض میشیم یا عوضی؟؟؟؟؟؟

دستهامو تو جیبام تا ته فرو می برم و تا کنار دریاچه ،سلانه سلانه قدم می زنم.حس رها شدن رو دارم...شاید این بهترین حسیه که الان و تو این  لحظه می خوام داشته باشم.چیزی که منو از این دنیا بکنه.حسی که حس نبودن رو بهم بده.آخه خسته ام...خیلی خسته ام! یه حس عجیبی دارم...انگاری پوست انداختم...عوض شدم...آره فکر می کنم عوض شدم...دیگه اون آدم سابق نیستم...حتی آدم سه چهار ماه پیش یا شایدم نزدیکتر...همین آدم چند وقت پیش...نه ...دیگه اون آدم نیستم....یه وقتایی با خودم فکر می کنم از این آدم جدیده خوشم می آد...فکر میکنم شاید این دقیقا همونی بود که این همه سال  دنبالش بودم...سی و اندی  سال!کم نیست ها!بعد دوباره با خودم فکر می کنم ...نکنه عوضی هم شده باشم...نکنه ؟!آخه دیدی بعضیا می آن عوض بشن ...یهو اشتباهی عوضی میشن!!خوب من از این آدما زیاد دیدم. واسه همینم چشام ترسیده!خیلی هم زیاد!میگم نکنه منم عوضی شدم!از اون آدمای عوضی که نقاب دروغ و ریا و هزار جور کثافت کاری به چهره هاشون می زنن و هزار جور لاف می آن و یه کم که داخلشون نفوذ بکنی می بینی هیچ پخی هم نیستن!

به لب دریاچه که رسیدم، با احتیاط و اکراه، سرم رو سمت آب خم کردم تا نگاهی به چهره خودم بندازم.خواستم ببینم که  یه آدم عوض شده  یا خدای نکرده عوضی شده ، با این تیپ فکری من، چه شکلی ممکنه بشه!می ترسیدم!خیلی زیاد! خوب حق هم داشتم...نگاه کردم...خوب نگاه کردم...اونی که داشت عکس صورتش تو آبی مواج دریاچه به من نگاه می کرد، من بودم...من!عوض شده بودم...اما عوضی نه!

آهی از ته دلم کشیدم و روی چمنها نشستم و زانوهامو بغل گرفتم...فکر کردم به این که چرا این همه  که بر من رفت، عوضیم نکرد...

یاد دلم افتادم...یاد دلم افتادم که مدتهاست در انتظار ، پنجره اش رو روبه یه جاده همیشه سبز گشوده!یاد دلم افتادم که مدتهاست از غائله های درون جامعه کناره گرفته و تو کنج خراب آبادش خزیده وانتظار تو رو داره تمرین می کنه!یاد دلم افتادم که دیگه براش  پست و مقام و زیور و زینت های دنیا رنگ باختن و دیگه فهمیده همه اینا یه بازیه واسه سرگرمیهای پوچ دل!دلم راستی راستی بزرگ شده!قد کشیده قد یه آسمون سکوت،قد یه آسمون حرفای ناگفته!قد یه آسمون زمزمه های زیرلب نیمه های شب!

روی چمنها دراز کشیدم و به آسمون آبی  بی انتها چشم دوختم!چشم دوختم و یاد دلم افتادم که آسمونش مدتهاس دیگه ابریه!مدتهاست خورشیدی بر طاق لاجوردیش نتابیده!یاد دلم افتادم که مدتهاست شمعدونی های لب پنجره ش کز کردن  روی خاک گلدونا!

آهای تویی که کنج تنهایات خزیدی!گفتن باید انتظار رو با تو تمرین کنم!می دونی کی گفتن!؟ همچین همون موقع که داشتم از غرور و بالا مقامی سر به آسمون افتخاراتم می ساییدم...زیر گوشم لیلی وار نام  تو رو زمزمه کردن....درست همون موقع که خیال برم داشته بود که دیگه هیچ لعبتکی نمی تونه خونه دلم رو به بازیچه بگیره!درست موقعی که خالی شده بودم از هرچه غیر!زمزمه بود یا که سیلی تو! نمی دونم!اونروز،رو یادته؟!داد زدی!فریاد فرمان بست نشینی بود در گوش کر من!


بلند میشم و کنار دریاچه قدم می زنم...ساز یادگاریت تو دستامه  و میزنم...به یاد تو!می بینی!اشکی دیگه در کار نیست!آخه این دریاچه با اشکهای من پرشده و لبریزه!


از کنار پیاده رو دارم رد میشم و چشمم به پوسترای تبلیغاتی کاندیداهای ریاست جمهوری می افته.چیزی هست که یاد تو رو واسه من زنده نکنه!؟یاد چهارسال پیش...یاد شور و حالمون...یاد بچگی هامون...با اینکه فقط چهار سال پیش بود، اما بچه بودیم...و بچگی ها کردیم...

و من... و تو...ما بزرگ شدیم....و تو بزرگتر  از اونی که کسی بخواد فکرشو بکنه...نمی دونم الان کجایی؟می دونم که می بینی!

آدما هم عوض شدن...بعضیا فقط عوض شدن و خیلیا هم...عوضی شدن...یه نگاه که بکنی می بینی حتی  جاده ها هم عوض شدن و بعضیاشونم عوضی شدن...یعنی عوضی می رن...یا عوضی می برنت...!یکسر می برنت به ناکجاآباد! این جاده ها خطرناکن...با تو یاد گرفتم که شیش دونگ حواسم به این جاده های عوضی باشه...با تو بزرگ شدم و هوشیار شدم...و فهمیدم...خیلی چیزارو...

با تو فهمیدم که کنج خراب آباد دلم از هر پستی بهتره...و مقام دلداری از هر مقامی برتره!می دونم سخت بود و بیچاره ت کردم تا اینا رو یاد گرفتم...اما سر کلاس جبر و منطق و عشق و فلسفه،تو استادی کردی و من خرفتی!


از گوشه پیاده روی جنوب شهر  این مدینه فاضله ! که رد میشم چشمم به پتیاره ای می افته که داره از حال مستی و خماری وا میره، ولی دست از مداد ابروش برنمی داره!نگاهش می کنم و بهش دقیق می شم...حتی حال و رمق نداره که به نگاهای من کنجکاو، عکس العملی  نشون بده!

یاد تو می افتم و دلم سخت می گیره!اینهمه تلخی نباید یاد تو رو زنده کنه ...ولی می کنه!تو درد اینا  رو کشیدی...رنجی غریب تر از اونی که بشه فکرشو کرد...و دلت گرفت  و تاب ماندن در قفس تنگ سینه رو نیاورد...

...

من عوض شدم...حتی حالا که می دونم تو یه جای این دنیای درهم برهم و شلوغ و گیج، داری نفس می کشی و تحمل میکنی عوضی بودن آدما رو، اما به یادت نفس میکشم و محکم قدم برمی دارم و ساز دل مداری رو کوک می کنم...بجای قدرت مداری...بجای فقرمداری...بجای شیطان مداری...


مهجور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد