چقدر با خدا رفیقیم...؟

یه وقتایی دیگه نمیشه حرف زد! باید سکوت کرد. یه سکوت بلند به امتداد رودخانه ای که نمی دونی آخرش به کجا می رسه!

یه وقتایی هم نمیشه دیگه هیچ کاری کرد! هیچ کاری! به معنای واقعیه کلمه، باید دست روی دستت بذاری و منتظر بشی ببینی چی پیش میآد! شاید بشه گفت ، تنها کاری که توی این موقعیتای حساس میشه کرد، دعاست! یعنی از خدا خواستن، از خدا خیر خواستن...از خدا راه خواستن، از خدا دریچه خواستن...فقط از خدا خواستن حتی اون خیری رو که نمی دونی!

یه وقتایی برای آدم شرایطی پیش می آد که هیچوقت خوابش رو هم نمی دیدی! هیچ وقت فکرش هم به ذهنت خطور نمی کرده! حتی اگه ذهن خیلی خلاقی هم داشتی، یه چنین موقعیتایی رو هرگز و هرگز تصورش رو هم نمی کردی! اینجور موقع ها چکار می کنی!؟ چه عکس العملی از خودت نشون میدی!؟

 

توی این وضعیت ها قرار گرفتن کار راحتی نیست! نمیشه شعار داد قبل از اینکه توشون گرفتار شده باشی! نمی تونی لاف الکی بزنی! نمی دونم براتون دعا کنم بگم پیش بیاد یانه! اما حداقلش اینه که اگه الان دارم حرفایی رو برسطور کاغذ حک می کنم، تجربه این شرایط استثنایی رو به وفور داشتم و لااقلش اینه که همین الانم توی یکی از همون موقعیتای عجیب گرفتارم!

 

کی از حکمتای خدا خبر داره؟ کی چیزی راجع به قضا و قدر الهی می دونه؟ کی میتونه بگه از مشیت الهی سر در میآره؟

هیچوقت فکر کردین چرا گاهی  یا اغلب موارد، خواست الهی بروفق مراد ما  نیست؟ چرا یه وقتایی خدا به دل بنده هاش راه نمیآد؟ چرا گاهی یه مسایلی رو سر راه بنده ش میذاره  که پاک پاک گیجش می کنه؟ یه گرهی تو کارش میندازه که دست هیچ احدالناسی جز خودش  یارای باز کردن اونو نداره؟!!

 

شده فکر کنین که یه وقتایی خدا داره سربه سرتون میذاره؟

شده تا حالا بفهمین مدام درحال معامله کردن با خدا هستین؟

شده  خودتونو توی یه بده بستون حسابی و توپ با خدای خودتون ببینین؟

  یه چیزی درگوشی بهتون بگم...( شده تا حالا از خدا تو گوشی بخورین؟! یه  جوری که برق سه فازتون بپره...یه جوری که تا مدتها قدرت حرکت و عکس العمل ازتون گرفته شده باشه...و شده آخرش همون مهربون، جای توگوشیشو ، یه جور نوازش کنه  که  داغی اون ضربت، به یه لطف عجیب تبدیل بشه و لذتشو بیرین...تا آخر عمر!!)

 

یه کم فکر کنین!

شده با خدا اونقدر رفیق باشین که یهو وسط کار و زندگی ، محکم زانو به زمین بزنین و بهش بگین: آقا تسلیم!!! من دیگه بریدم...دیگه نمی تونم...بابا تو بردی! خدایا تو بردی!

 

اونوقت حس کردین خودش با دستای کریمش میآد و بلندتون می کنه و بوسه ای برگونه هاتون میزنه و ...بازم زندگی از سر...!!

 

********

*****

خدایا ! غربت بنده هاتو دریاب! ببینشون وقتی توی این شرایط گیر کردن و جز تو کسی رو ندارن که باهاش حتی  یه درد دل خالی کنن!

 

  یا عـــــلی

 

ب.مهجور 

ایــن انتـــظــار کشت مــرا...





راز دلم بر آب شد


کاخ دلــم خراب شد


دام دلـم گسسته شد 


مرغ دلم که جسته شد


باز خبر نمی کنی؟


یاد دلـم نمی کنی؟


شهره ی شهر گشته ام


خوب خراب گشته ام


لیک نشد بیابمت


باز به سر به راهـمت


کاش دمی نگــه کنی


رحم بر این طرف کنی


گاه سری به ما   زنی


شاعره را صدا زنی


تا تویی صاحب مرام


خواب به چشم من حرام


خورد و خوراک شد به باد


نامه ی دل دهـم به باد


...

ای همه جان و تن فدات


خون دلـم شود به پات


گاه سری به ما بزن


شاعره را صدا بزن


نقره ی دل چو داغ گشت


سهـم دلم فراق گشت


یار نظر به ما نکرد


با دل مــا وفـا نکرد


رفت و میان پرده شد


این تن و جان چــو برده شد


گـر که وفا نکرده ام


گـاه جـفا چو کرده ام


ای همه جان به پای تو


کاش شوم فدای تو


باز کـرم نماو   جـــود


هر چه وفاست از تو بود


خوب نگاه کن مرا 


شاعره ی شکسته را


بین که چگونه خرد گشت


روح و دلم چه ترد گشت


بین که چو شبروان مست


فتاده ام ز اوج  ، پست


بین که دو دیده تیره گشت


به انتظار خیره گشت


...


گوش شده همه تنم


لاف غلط نمی زنم


کاش سری به ما  زنی


شاعره را صدا زنی


خوب نظر کنی مرا


دل ببری به کـربـلا


سیر دهـی روان من


دور شوم کمـی ز تن


حاج شوم به نینوا


درد دلم شود دوا


...


بیدل و مهـجور منم


مست به صد جور منم


صاحب این خـانه تویی 


ساقی میخانه تویی


کی تو شوی به خانه ام


این منـــم و پیالــه ام


تشنه به در نشستـــه ام


خوب ببین کـــه خستـــه ام...


...




یا علی

ب.مهجور

فقط به جرم نوشتن؟

مـرا به جرم عـشق سر تیغ مـیکـنند


گـلوی شاعـره م را به زنجیر می کنــند


هــزار انــگ پلیدی به فطـرتم بستند


بسی که راه براندیشه هـی بستند


فقط به جرم نوشتن به مرگ محبوسم؟!


بدان که این قلمم را همیشه می بوسم!


...

سپیده دم از راه می رسد آخر


سقوط آنکه قلم را شکست، می رسد آخر!



ب.مهجور

کـــاش میـــدانستــــــــی....

تـــو نمــی دانستـــی


که من شاعــره ایـنجا گــیجــم


نفــسم بند نفــسهــای تو است


و تـــمام لغــت و واژه و ترجیــع بندم،


هــمه انکــار ستمــهای تو است!


...

تو نمــی دانستی


کـــه اگــر دل هـــمه در دام تو گشت


مرغ آمین به سر شاخ درخت مجـــنون


آهـــی از دل سرداد!!




ب.مهجور

آدمــای بی خیال شهر دور


 یکی بود یکی نبود

 

زیر گنبد کبود

 

دختری نشسته بود

 

دخترک قصه می گفت

 

از دلای بی وفا

 

آدمای بی صفا

 

خونه های بی رفاه

 

مرضای بی شفا

 

...

دخترک هی می نشست

 

لب رود و می سرود:

 

آدمای شهر دور

 

همه اهل ساز و سور

 

روزا اهل زد و بند

 

شبا مهمون وافور

 

...

توی شهر خیلی دور

 

آدمای بی شعور

 

غزلای حافظو

 

می ریزن تو سطلی دور

 

گاهی بی خیال و کور

 

هی می رن دنبال نور

 

ولی غافلن همه

 

که می شن هی دور دور

 

...

دخترک پاشد بره

 

اطلسی گفت که نره

 

شاتره غصه می خورد

 

قاصدک خواست که نره

 

دخترک بازم نشست

 

جیرجیرک با خوشی جست

 

ماهی سرخ تو رود

 

هی می رفت بالا و پست

 

دخترک گیسوهاشو

 

بی خیال مامورا

 

باز می کرد رو شونه هاش

 

شعرای تازه می گفت

 

از تموم بونه هاش:

 

آدمای توی شهر

 

انگاری همه تو قهر

 

جای عشق و عاطفه

 

تو دلاشون پره زهر

 

همه حرفاشون پر از

 

منطق و فلسفه بود

 

جای شعر و عاشقی

 

تو گلوی خــفه بود

 

بحث از مدرنیته

 

همه شونو آپ می کرد

 

وجدانای خـفته رو

 

هی  برند  تاپ می کرد

 

توی شهرشون پر از

 

کلاغای بد صدا

 

جای زنبور عسل

 

ملخای بد  ادا

 

دخترای شهر دور

 

کچلای لات و لوت

 

پسراشون همگی

 

موبلند و گیج و شوت

 

...

اون وسط تو اون دیار

 

یکی بود مست و بی یار

 

توی اون شهر عجیب

 

هی می رفت میون غار

 

مردی از جنس بلور

 

پره درد، اما صبور

 

روزا سیاری می کرد

 

شبا عیاری می کرد

 

نیمه شبها چه غریب

 

با همه یاری می کرد

 

غم تنهاییاشو

 

روی دوش باد می ذاشت

 

بار عشق پنهونو

 

تو دلش هی جا می ذاشت

 

...

اشک دختر می چکید

 

توی آب رودخونه

 

صدفا تو دلاشون

 

مروارید صدتا دونه

 

...

ساحر شوم سیاه

 

پره نیرنگ تباه

 

صاحب دیار دور

 

عقده ای و پست و کور

 

اونو تو چنگ خودش

 

کرده بودش توی گور

 

...

کاش می شد که شاپری

 

می رسید با سروری

 

می شکست طلسم دیو

 

می زدش هی تو سری

 

...

کاش می شد که دلبری

 

مُهر حُرمت نمی خورد

 

پشت عاشقای ناب

 

ضـرب خنجر نمی خورد

 

کاش می شد که عاشقی

 

پای اعدام نمی رفت

 

سر بیگناه دل

 

بالای دار نمی رفت

 

کاش می شد که عاطفه

 

مِـــهر زندگی می شد

 

دیوارای زندونا

 

به نامش خراب می شد

 

...

کاش می شد... اما هنوز

 

شب بودش به جای روز

 

جای خنده و امید

 

تو دلا بود آه و سوز

 

اهالی شهر دور

 

همه بی توان و زور

 

مست و بیمار و غمور

 

می کندن با دستاشون

 

واسه فرداشون ...یه گـــور!!

 

 

ب.مهجور