همچون طبیعت ...من می خروشم...!

همچو طبیعتم...گاهی توفانیم و می خروشم...سر به صخره های ذهن می کوبم و ویران می کنم ، هر آنچه را که تا آنزمان ساخته و پرداخته بودم...چون توفانی خروشان، چون بادهای وزان...همچون سیلابهای ویرانگر، این منم که ویران می کنم و می کوبم و آوار می کنم، خویش را بر سر خویش! تا از نو پی افکنم، این ویرانه های سست عنصر وجود را!

همچون طبیعتم... و گاه در قالب بارانی بهاری در پس بادهایی وزان ظاهر می گردم! باران است که از من می بارد بر ویرانه های پیکرم! باران می شوم و می بارم...و سیلاب من، مرا می برد! تا بینم که روید از کناره هایم، جوانه های سبز امید، ریز و کوچک و...سبز...به رنگ عشقی دوباره و به امید نور!

این من...طبیعتم...! که گاه خشکسالی فرا می گیردم...نه ذره ای باد و نه کوچکترین نسیمی  که بر این تن خسته وزد! خشکی مرا می سوزاند و دریغ از قطره ای باران که این برهوت را لطافتی بخشد!دریغ از ذره ای محبت بارانی که این خسته تن را نوازشی غریبانه دهد...نه..! دریغ  از مهری بی شائبه که بر من بتابد نه تابشی سوزان که تاولهایم را به رخم کشد  و سوزش را ارمغانم آورد!

 

و...گاه  خزانی رنگین بر پیکرگونه ام می نشیند...لباسم می شود و می پوشاندم با زردی هایی به رنگ فراق، با خزانی به رنگ جداییهای تقدیرگونه!   می شوم رهگذر کوچه باغهای برگ فرش در کف پاییزی دلگیر تر از دلم!

طبیعت است که مرا می خواند! می روم به درون تلون رنگهای جامعه ام...می شوم رنگی از هزاران! منهم رنگی می شوم کنار رنگ آن زن مطلقه ، که از تحجر و عصبیت پدر و برادر به تن خیابان پناه آورده است و در آغوش سنگفرش های لخت، مامن می گزیند!

می شوم رنگی  در کنار رنگ آن مرد که رنگ آدم آهنی به خود گرفته و از درد بی احساسی به خود پیچیده و درمانی برای پیچها و مهره های سفت شده و بی روغنش می جوید و نمی یابد!

می شوم  رنگی کنار رنگ بچه های خیابان، بچه های کار...بچه های ما!

می شوم رنگی کنار رنگ آن مادران خسته که از طلوع تا غروب برای لقمه نان  کار می کنند...کار می کنند! چه فرق می کند چه کاری! به من و تو چه چه کاری می کنند! مگر مهم است! مگر مهم است که مادران بیوه شوهر مرده یا مطلقه  بی پدر و پشت و پناه، بی سایه مرد غیرتمند، چگونه و از چه راه به آن یک لقمه نان می رسند تا شکم فرزند دبستانی خویش سیر کنند تا فردا که به مدرسه می رود در انشایش  به راحتی از شغل آینده و رویای دکتری و مهندسی و پول و خانه و ثروت... و برتری علم به ثروت ...بنویسد!شکم دخترش را سیر می کند تا عفیفه ای بارآید...تا مردی از سر عشق بیاید و سایه سارش شود...!برای من و تو چه فرق می کند که چه کاری می کند! من و تو، ما ، لذتمان را از آنها ببریم!و بعد ننگشان کنیم و تفی به پیش پاهایشان بیندازیم و عیبشان کنیم تا وظیفه انسانی خویش  را در پیشگاه خدای پاکیها  ایفا کرده باشیم! خدایی که خدای من و توی  نجیب زاده است نه آن ناشزه ها ی هرزه خیابانی!

آری...رنگی می شوم به رنگ سیلی های برادرانه به زیر گوش خواهری!

رنگی می شوم به رنگ بی تفاوتی من...نسبت به سرنوشت تو...!

رنگی می شوم به رنگ " به من چه!" نسب به زندانیان مهریه...! مردانی که به نیت مهر و محبتشان،قیمت مهرشان را اکنون در پشت میله های سرد زندان،در کنار نگاه سرد زندانبان، می پردازند و روزگار جوانی و عهد شباب را سوی میانسالی ، سوق می دهند!

می شوم رنگی به رنگ هرزگی!هرزگی مردانی که  به طمع لذات شهوانیشان، خلق را فدای حلق وملت رافدای قلت می کنند! آنها که تن مام وطن را به خردترین بهای ممکن می فروشند !

 

رنگ طبیعتم...از اینهمه رنگ گاه لرزم می گیرد و جامه ای سیاه برتن خویش می پوشانم و در غار حجاب خویش می خزم ...و ...گاه گرمای این تلون چنان داغم می کند که به یکباره عریان می شوم و ...دلم ...بارانی می خواهد که خنکای تاولها و جراحتهای سوختگیهایم شود...! دلم آنگاه بارانی از سر لطف حق می خواهد که نگران از خیس شدن در زیر رگبارهای تندش   نباشم...در زیرش برقصم و بگریم و یکسر به رنگ باران شوم.. . رنگهایم شسته شوند و بیرنگ بیرنگ شوم...رگه های باران  بر روی تنم روان گردند و رگ و پی ام گردند و خونم ، باران شود و اشکم...باران!

باران شوم بر این کویر سوخته از داغ اجتماعی که به سراب  روی کرده است! باران شوم بر تن های سوخته از داغی شعور! باران شوم بر داغهای بی صدا از عشقهای خفته در دلهای زنده به گور!

باران می شوم و می بارم بر سرزمینم...بر تن خسته مام میهنم...بر صورت خسته اش که بوسه هزاران نامحرم شوم بدسرشت ،آزارش داده اند!

باران می شوم بر خستگیهای تو...بر خستگیهای ما از این سده های شوم صنعت کور!

باران می شوم بر زردی خاطرات  خود!خیس می کنم دفتر  یادمانهایم را تا جوهر نوشته های بار شده بر سطرهای بیگناه،دفترم را یکرنگ کند و دیگر زخم آن خاطرات ، بر دوش ذهنم، سنگینی نکنند!

باران می شوم بر بستر تنهایی هایم...بر بالشی که  تنها مونس سر پر سودای من است!بالشی که سنگینی  خیالات و آرزوها و دردها و دغدغه هایم را هر شبانگاه ،تا به صبح، بر سینه صبورش ،تحمل می کند و هرگز، جای خالی نمی کند! می شوم باران بر او!

 

 

ب.مهجور

نظرات 2 + ارسال نظر
iman یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:43 ب.ظ http://game-android.ir

سلام سایت جذابی داری با مطالب مفید ممنون میشم منو به اسم دانلود بازی آندروید لینک کنی و خبر بدی لینکت کنم

iman یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:07 ب.ظ http://game-android.ir

linki aziz

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد