یار غار

راهم نمی دهی اندر خیال خود؟!
باشد؛ 
من می روم به همان آخرین پناه...
من می روم به تماشای خواب خود،
اندر میان کوچه ی میعاد تشنگان!
باشد؛ من می روم....
با خود بمان به همان غار  کوچکت! 
تنها بمان و خاطره ها را ورق بزن...
باشد ...بمان!
من می روم  به سرانجام بیدلی،
من می روم به شقایق سری زنم، 
آن جا نشسته و تنها به فکر توست!
تنها بمان ای خاطره ی آخرین نگاه!
تنها بمان ای خوب ترین رمز جاده ها!

من می روم به سکوت غروب دشت،
آن جا که گفته ای دل تنها ،غریبه نیست!
من می روم که چاره کنم غربت تو را،
شاید که مرهمی بهر تو آورم، 
شاید که مرهمی به سر زخمت آورم!

گفتند قلب تو صد چاک گشته است،
اندر میان این همه خس های روزگار!

گفتند کز دل پر زخم عاشقت،
یک داغ بی صدا،
سر باز کرده است!

با من نگفتی و ماند در ته دلت!
باشد؛
من می روم به همان جا که می شود
با یک نگاه حرف دل  یار را شنید!

باشد ، مخوان مرا به همان نام آشنا،
باشد صدا مزن  مرا!
اما بدان که تا ابد این خسته مانده است،
یک منتظر ؛
با چشمهای خیس و هوایی پر از غبار؛
بر روی این زمین پر از خار زندگی،
زانو بغل، نشسته و چشمش به راه توست،
باشد ،
بمان و بزن بر سه تار خود،
ضربی ، تلنگری از روی بیدلی!
باشد ، بزن به چنگ دلت ضربتی غریب!

بی خود هراس ز این زندگی مکن!
در شهر کورها خبری از نگاه نیست!
این جا دگر خبری از شعور و مشق عشق،
این جا دگر خبری از عفاف نیست!

باشد بمان به همان غار تنگ دل،
این جا دگر خبری از ترانه نیست!

ای رمز خوب زندگی، 
بی من چه می کنی!
 بی  یار غار و کوچه و انشاء،
چه می کنی؟

من در میان غربت شهر  غریبه ها، 
گویی اسیر جهل نگاه های کور،
کز روی عصب و تحجر ،
هر از گهی،عاشق به دار می کشند و 
گاه، دل بر صلیب  نابلدی سیخ می کشند؛
کز کرده ام به کنج حصار بلند یاد،
گاهی خیال روی تو را زمزمه گرم!
این جا خطر شده همراه یکنفس!
من با خطر نشسته ام اینجا به انتظار!
.
.
.
باشد، گاهی بزن به چنگ دلت چنگ عاشقی!
تا این نگاه خسته کمی باورش شود،
...هر یک ترانه که ز سازی بلند شود،
   از روی عاشقیست!! 




ب.مهجور
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد