مرده گی کردن...

مرده گی کردن

 

 

 

چه سخته زندگی کردن وقتی که دقیقا از زنده گی  و زندگی کردن و زنده موندن و زنده بودن خسته شدی! چه سخت و زجر آوره وقتی باید ادای زنده ها رو دربیاری ،در حالیکه مدتهاست که مردی و مدتهاست که دیگه خونی در رگهات جریان نداره!مدتهاست که از این عالم جماد بیرون رفتی و پر زدی و دیگه به این جمود و نخوت و روزمرگی تعلقی نداری!دیگه به هیچی و هیچکس و هیچ جایی تعلقی نداری!اما چقدر فاجعه باره که یه مرده رو هر روز بزک کنی و مرتبش کنی و بیاریش روی صحنه  و دست و پاهاش رو هی تکون بدی و لباش رو تکون بدی و بدتر و مصیبت بارتر از همه اینکه وانمود کنی که خوب فکر هم می کنه و خوب زندگی هم می کنه و خوب ...خوب...!آره!وحشتناکه وقتی مردی و باید ادای زنده ها رو دربیاری!شاید البته به قول بعضی ها تازه زنده شدی و به طرز هولناکی در می یابی که بین شهر مرده ها هنوز گرفتاری!هنوز از بین مرده ها نجات پیدا نکردی...هنوز درگیر مردگی کردنی ...دست و پا می زنی تا از این مرده گی کردن خلاص بشی  و اما دریغ...چه دست و پا زدنی...چقدر این حالت سخته...چقدر تهوع آوره ...اونجاش تهوع آوره که این مرده ها زنده گی رو روت بالا می آرن!تمام بدنت رو لجن متعفن  و بدبوی زندگی کردن، چه می دونم ،مردگی کردن،روزمرگی کردن، احساس سرحال بودن،امیدوار بودن،دلخوش بودن، لذت بردن،پیشرفت کردن و ...در برمی گیره و حالت بهم می خوره از این وضع رقت بار و هی بالا می آری و هی بالا می آری!

حالا که قراره تو نباشی دیگه دلم نمی خواد که منم باشم...بودن بدون تو رو نمی خوام...نفس کشیدن و راه رفتن و پیشرفت بدون تو رو نمی خوام...طعنه بهم می زنن و متلک بهم می ندازن...بذار بگن...بذار هرچی می خوان بگن...هرکاری کردم که تو باشی و نشد...

انگاری که خدا هم منو فراموش کرده.تصمیم گرفتم حالا که فراموشم کرده منم بقیه رو فراموش کنم...باز باید دست و پامو جمع و جور کنم و جل و پلاسم رو بکشم داخل یه غار تنگ و مخوف ،اما دلچسب  و دلخوشکنک!آره...گوشه غار برای من بهتره...خیلی بهتر از اینه که هر روز در جواب هزار نفر که ازت می پرسن:چطوری؟باید لبخند مسخره ای به لب بیارم و امیدوارشون کنم که :خوبم...تا خیالشون راحت بشه و سرشون به کار و زندگیشون دوباره گرم بشه ...خدا اون روز و اون ساعت رو نیاره  اگه از دهنت بیرون بپره که...که مشکلت رو بگی...که از دردت بگی ...که بگی یه دردی مدتهاست که داره جناق سینه ت رو می سوزونه...که داری در ظاهر زندگی می کنی و در واقع مُردی...خیلی وقته که مُردی...که مردن رو خیلی وقته به این زنده گی ترجیح دادی ...که خسته ای...خسته از رنگ و لعابهای مصنوعی...خسته از عیش و نوشهای الکی...خسته از عزاداریهای تصنعی...خسته از رمضانها و شکم چرانیهاش...خسته از محرم و صفرها و لهو و لعبهای ریتمیکش...خسته از انتخاباتهای فرمایشی...خسته از حجابهای بی حجاب...خسته از مادری کردنهای نامادرانه...خسته از پدری کردنهای ناپدرانه...خسته از انقلابهای ضدانقلاب...خسته از حج های بی وضو...خسته از کعبه های بی خدا...خسته از قربانیهای بی اسماعیل...خسته از عابدهای بی معبود...خسته از مریدهای بی مراد...خسته از رهبران بی امت...خسته از امت های بی رهبر...خسته از ...خسته از ...خدانکنه که این ها از دهان گشادت بیرون بیاد!چنان خفت بار در تو نگاه می کنند که از هرچه بودن و زیستن و وجود و هستی خودت بیزار می شی و هیچ شرم و ننگی رو بالاتر از این نمی بینی که هنوز وجود داری و هر آن منتظری که در چاه  جهنمی این زندگی خفت بار ،خفه بشی و سرنگون!همون بهتر که زیپ این دهن گشاد رو بکشم و به همان "خوبم!"دروغین اکتفا کنم و قال قضیه رو بکنم....بهتر که اعتکافی نه سه روزه که  سه هزار روزه از سر بیآغازم و از این جماعت مسلمان زاده یهودوارکناره بگیرم.

تو نیستی!خیلی وقته که نیستی...نه که نیستی...هستی...می دونم که هستی و هست بودنت رو با تمام وجودم حس می کنم...اما اینجا و کنارم نیستی...خیالت هم مدتهاست که از خانه ذهنم پرکشیده است.دیگه شبها هم باید خیلی به خودم جرات بدم که بتونم در خونه ذهنم رو باز کنم تا تو...خیال تو...آرام و بیصدا و نرم نرمک به درون قدم بذاره و خونه نشین این ذهن خسته و آسیب دیده م بشه، فقط برای چند لحظه...چند آن...تا خواب  جانم رو دربربگیره و از این زنده گی برای ساعاتی پروازم بده به عالم بالا...به عالم هیچی و سبکی!

برای تو می نویسم...برای تو ونه دیگه برای دیگران...می خوام تو بخونی...می خوام تو بخونی و دردم رو بفهمی...می خوام تو رگه های خون رو از لابلای نوشته هام ببینی...می خوام تو بدونی که مدتهاست نوشتنم ممنوع شده...سطرهای  عشقم رو در میان سیم های خاردار محصور کرده ند...محتویات ذهنم رو دیوار حائلی کشیده اند و دستم را و انگشتان دستم را مین گذاری کرده اند...می خواهم تو بدانی که قلبم را  به بمبی زهر آلود دوخته اند تا هر زمان که یاد تو افتاد و تپیدن آغاز کرد،شاسی اش  فشرده گردد و زهر بی تویی رگ و ریشه دل مدتها به خون نشسته ام را فراگیرد و مرگ را در آن به جریان اندازد...زهی خیال باطل!که  زهر بی تو بودن و بی تو زیستن دیرزمانیست که در رگ و پی ام جاری گشته و هر دم مردن مرا با خود مانوس کرده است...می خواهم تو بدانی ...می خواهم تو بدانی که با تمام اینها،هنوز به یاد تو می نویسم...هنوز  برای تو می نویسم...حتی اگر در پس هزاران هزار دیوار حائل زندانی ام کنند!می خواهم که بدانی که هرگز عاشق بودن را به جرعه ای شراب خوش زندگانی نفروخته ام...می خواهم که تو خوب بدانی که هرگز و هرگز و هرگز دلم را خانه غیر تو نکرده ام...بدانی که هر روز صبح به یاد تو بیدار می شوم و وضوی یاد تو را می گیرم و نمازی  به قامت بلند تو اقامه می کنم و اقتدا به بزرگی عشق تو می کنم...باید بدانی که هنوز  این خانه نشینی را به شهرت و ثروتی که بی حضور تو باشد،ترجیح داده ام...باید بدانی که در اوج گمنامی زیستن را به حراج واژه های دلم  ترجیح داده ام....باید اینها را بدانی...باید هنوز به رسانه ها  بنگری  و خوب ببینی که جایی در بین آنها برای من خالی نیست...باید ببینی  این نیستن مرا...

اینها همه سطرهای ملودی دل من است...نت هایی که از ساز ناکوک دلم برمی خیزد و صفحات سپید و بی گناه کاغذ را به سیاهی می کشد...اینها همه ریتمهای ناموزون قلبی ست که تنها به بهانه  چون تویی  تپیدن را ادامه می دهند،هرچند ناساز،هرچند ناکوک،هرچند...دردناک!

 

 

مهجور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد