کاین چنین رسم جوانمردی نبود...!

قصه می گفت از کتابی آشنا 

دخترک با عشوه و ناز و  ادا 

  

گیسوانش لخت،عریان و بلند 

وآن خمار دیدگانش صد صدا 

 

:یک شبی صاحب دلی آشفته گشت 

صوت خوش لحنش به یکباره بگشت 

 

آمد و آغوش شهوت باز کرد 

شیخ سرمست عقده از دل باز کرد 

 

لعبت فتان شهر چشمی گشود 

باب عفت را بر دیوی گشود 

 

دیو جام شهوتش چون سر کشید 

بار دیگر سوی مردان  پر کشید 

 

این حکایت تا بدینجا که رسید 

آه دختر بر لب جامش رسید 

 

دخترک، شیرین سخن، نقال شد 

این حکایت،قصه هر بام شد 

 

لعبت فتان ،دگر فتان نبود 

شوخ و شنگ و واله و شیدا نبود 

 

در سیه چال دلش ویرانه گشت 

دیدگان پر ز نازش تیره گشت 

 

برق آن چشمان شیدا کور شد 

نور هستی از نگاهش دور شد 

 

هر  دمش با شیخ بودش صد نگاه 

هر نگاهش حسرتی در کوره راه 

 

شعر شبهای بلندش ،شیخ بود 

همنشینش در خرابات عدم هم ، شیخ بود 

 

شاعره در شهر حیران می گذشت 

بر در هر حجره بود این سرگذشت 

 

دختر مفتون و شاعر می سرود 

شب نشینی های شیخ و جام و دود! 

 

از هم آغوشی دلبرها و شیخ، 

دخترک اما همه مجنون شیخ! 

 

شیخ عاشق بود و آخر عیب نیست! 

عاشقی بر شوخ شیخان عیب نیست! 

 

ننگ بادا بر چنین  نازک تنان! 

سینه چاکان ،طره افشان گیسوان! 

 

دخترک دیگر چنان فتان نبود 

فتنه هایش حسرت جانان نبود 

 

می گذشت از شهر شیخ و می سرود 

کاین چنین رسم جوانمردی نبود! 

 

آن کمان ابروی شیر افکن که رفت 

رسم مردی و فتوت هم برفت! 

 

بعد از آن مردان همه شیخی شدند   

بندها از تنگ تنبان ،وا شدند !! 

 

قصه چون اینجا رسید،دختر بخاست 

کوله بارش را ز شیخ شهر خواست 

 

شیخ تنبانش ز پا افتاده بود... 

دخترک دروازه را، رد  کرده بود 

 

آن غیوره، پر ز آوازه، سرود: 

کاین چنین رسم جوانمردی   نبود...!! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد